11 برای یک لحظه رنگم پرید و فشارم افتاد یعنی مرده بودم و خودم خبر نداشتم صدای صفیر باز هم عوض شد و دلاریس خنده بلندی سر داد مرتب به اطراف نگاه میکردم و به تن و بدنم دست می کشیدم. برگشت به سمت دریا و قبل از اینکه فرو برود زیر آب گفت: -نترس. به نوشتن ادامه بده تا فردا صبح از ترس نخوابیدم. با هر کسی که توانستم تلفنی صحبت کردم. فقط دیدن یک موجود نیمه انسانی برایم کافی بود تا به همه کس و همه چیز شک کنم از کجا معلوم که نمرده و الان در جهانی برزخی نباشم. صبح که برگشتم لب دریا و شروع کردم به نوشتن، همه این خیالات از سرم پرید -بازم یه داستان جنایی؟ مستقیم در مسیر نور آفتاب ایستاده بود. صدای صفیر نیامد. دستم را روی پیشانی سایه کردم - نه ایندفه فانتزیه دیگر آبی نپاشید. امد جلو خیلی نزدیک نشست کنارم و گفت: -سارا مریض بود. نهایتا یک سال وقت داشت شایدم کمتر دفتر را بستم و دست از نوشتن برداشتم. -حاضری درباره اش صحبت کنیم؟ چشمان درشت و آبی رنگش را به من دوخت و گفت: -این آخرین باریه که هم رو می بینیم دفتر را بالا اوردم و بهش اشاره کردم: -حیف شد. دارم یه داستان راجع به تو می نویسم دست ظریف و سفیدش را زد زیر چانه و گفت: اتفاقا سارا هم وقتی داشت اینجا رو نقاشی می کرد ، یه تصویری هم از صورت من کشید. دفتر رو گذاشتم کنار پایم. و لب پایینم را گاز گرفتم: -پزشکی قانونی بارها به من گفت که موقع کالبد شناسی سارا، فهمیدن که سرطان داشته و به زودی فوت میکرده. کمی در سکوت به هم خیره شدیم و بعد ادامه دادم: اما من باور نمی کردم. فکر کردم لابد رئیسم وقتی دیده من بی قراری می کنم، با همدستی دکتر، همچین کلکی را سوار کردن تا بلکه کمتر غصه بخورم. دلاریس چند بار سرش را تکان داد. پرسیدم: هنوزم نمی خوای بهم بگی چطوری با سارا آشنا شدی؟ پری آبی از جایش پا شد . از فکر اینکه بخواهد برود و برای همیشه سوال مرا بی جواب بگذارد، عصبی شدم اما فکر مرا خواند: - پارسال دست سارا بریده بود و چند قطره از خونش ریخت توی دریا. من بلافاصله هم فکرش رو خوندم. بعد هم شنیدم که درباره من از ناخدا چیزهایی می پرسید. فردای اون روز که برای نقاشی اومد اینجا، با هم دوست شدیم -به همین راحتی؟ سرش را خم کرد و چشمان گردش کمی تنگ شدند -همین و یه چیزای دیگه. وقت اندک بود اگر میخواستم دنبال جزئیات بروم برای همیشه دلاریس را از دست می دادم و سوالاتم بی جواب می ماند. برای همین رفتم سر اصل مطلب. - و سارا تو را نقاشی کرد؟ دوباره سرش را تکان داد. گفتم: ادامه دارد... کانال حوای آدم ❤️ @havayeadam 💚