( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| بچه‌ای که داشت جان می‌داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد. من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل می‌دانم در ماندنش. خودم الان که می‌خواهم زن بگیرم دارم خودکشی می‌کنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان. با دلار، خدا کمرنگ و پررنگ می‌شود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر میشود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد. اما این زن و مرد با هم قالی می‌بافتند، یک نان می‌خوردند و هزار لبخند تحویل خدا می‌دادند. خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ می‌شود؟ هرچه بزرگتر، شیرین‌تر. دیده‌اید آدم‌هایی که مودب و مهربانند، توی دل می‌نشینند. من به این آدم‌ها می‌گویم: - دلبر. مخصوصاً حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدم‌ها تمام ضعف فکری و روحی را از بین می‌برد. میدانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان می‌گیری. قاضی هستی و باید به مجرم‌ها یک جور نگاه کنی، به بچه‌هایت هم. این روزها کوچه‌گرد کسی شده‌ام که شما مجبورم کردید و خودم نمی‌خواستم و حالا شب‌ها ایمیل‌گرد کسی می‌شوید که خودش می‌خواهد و ما مشتاقیم. گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانه‌شان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش. یعنی بین خانۀ آن‌ها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود... صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمی‌زده و قدم داخل زمین مردم نمی‌گذاشته است؛ چون نمی‌دانسته صاحب این زمین راضی هست که... من حدود ده دقیقهای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بی‌احترامی نکند. بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم. اما خب... البته تصمیم گرفته‌ام این‌روزهایی که می‌آیم و می‌نویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه می‌کنم! یعنی یک ورق‌هایی رو می‌کند این مهدی، که تمام ورق‌های زندگی من را باطل می‌کند... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem