🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 112
دستانم را بالا آوردم و شوخی و جدی گفتم: باور کنید من هیچ اطلاعی از وضعیت آقای هرئل ندارم.
خندیدم؛ اما او فقط یک نیشخند زد که بگوید متوجه طعنهام شده.
-درباره آقای هرئل نیست. در واقع، من دارم یه مستند میسازم، و شما یکی از کسانی هستید که لازمه باهاشون مصاحبه کنم.
حین گفتن این کلمات، دوباره نگاهش همانقدر جسورانه و طلبکارانه شد، طوری که خودم را جمع و جور کردم و لرز خفیفی به جانم نشست. خبرنگارها خطرناکند... این جمله در ذهنم تکرار شد. آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: مستند درباره چی؟
راست ایستاد، به چشمانم خیره شد و محکم گفت: کشتار بئری.
زمان ایستاد. دیگر انگار نه نسیمی در کار بود و نه حرکت ملایم برگهای درختان، نه صدای مردمی که برای قدم زدن آمده بودند، نه حرکت ابرها و نه هیچ چیز. تنها ترکیب «کشتار بئری» داشت در سرم، در تمام بلوار روتشیلد، در سرتاسر تلآویو پژواک میشد. انگار کلمه را کف بلوار به رنگ قرمز نوشته بودند، به دیوار خانههای شهر سفید...
-ببخشید که ناگهانی مطرحش کردم...
صدای کوهن در هیاهوی سرم گم شد، در صدای جیغ و گلوله. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و سرم را با دو دست گرفتم. هوا در گلویم گیر کرده بود و خون در رگهایم نمیچرخید. خم شدم و بلوار دور سرم چرخید. نزدیک بود بیفتم که دستی بازویم را گرفت. همان دست من را به سمتی کشید و روی یکی از نیمکتهای بلوار نشاند.
-حالتون خوبه؟
صدایش را از دوردست میشنیدم؛ خیلی دور؛ از لب ساحل انگار. تکانم داد و با تکانهایش، هم هوا راهش را پیدا کرد هم خون. ریههایم را پر از هوا کردم. چشم باز کردم و همهچیز آرام بود، یک عصر بهاری در روتشیلد. روی نیمکت نشسته بودم و کوهن بالای سرم ایستاده بود. دلم میخواست هلش بدهم و فرار کنم؛ یا اصلا بکشمش. خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi