🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 113
خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
این وحشتناک است، یک فاجعه است.
حاضر بودم هرچه از موساد میدانم و نمیدانم را لو بدهم، ولی اینطور مقابلش به حال احتضار نیفتم. چندبار خواستم حرفی بزنم و حنجرهام فرمان نمیبرد. او ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهش غمگین بود؛ ولی رنگ ترحم نداشت. تعجب هم نبود. بیشتر شبیه کسی بود که چشمش به عکس عضوی از دست رفته از خانوادهاش افتاده. دلتنگی هم نبود... نمیدانم.
آرام زمزمه کرد: پنیک؟
دوست داشتم همانجا بزنم زیر گریه و مثل بچهها بلوار را روی سرم بگذارم، پا روی زمین بکوبم و دستانم را تکان بدهم. یا نه... دوست داشتم همانجا کوهن را خفه کنم. نمیدانم قیافهام چطور شده بود؛ ولی صورت کوهن طوری بود که انگار دیگر هیچوقت نمیتواند بخندد. تمام اجزای صورتش رو به پایین آویزان بودند.
وقتی دید جواب نمیدهم، آه کشید. خودش را کنارم روی نیمکت ولو کرد و نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. آرام گفت: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی.
بیشتر از این غیررسمی شدنِ ناگهانی، از این که دقیقا میدانست چه حالی دارم شوکه شدم و به سمتش برگشتم. به روبهرو خیره بود و همچنان چهرهاش انقدر غمگین بود که انگار اصلا نمیدانست شادی چیست. گفت: دقیقا میدونم چه حسی داری، چون منم این مشکل رو دارم.
-پنیک؟
-اوهوم.
قضیه داشت جالب میشد. شاید در کودکی تصویری از جنگ هفتم اکتبر دیده بود، یا یکی از عملیاتهای فلسطینیها. و شاید برای همین داشت برای بئری مستند میساخت. روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi