🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 128
گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟
حرارتم به اوجش رسیده بود و پافشاری کوهن بر منطقی بودن، آتشم را تندتر میکرد. دستانم را در هوا تکان دادم و بلند گفتم: برای این که ساکتشون کنن!
کوهن ساکت ماند. به سخنرانی پرشورم ادامه دادم.
-ببین، اونا شاهد یکی از کثافتکاریای بینظیر ارتش اسرائیل بودن. بعضیاشون بعدش اسیر حماس شدن. این یه ترکیب خطرناکه. اونا از دست ارتش عصبانیاند ولی وقتی از اسارت برگشتن میگفتن رفتار حماس باهاشون خوب بوده. همه اونا برای دولت یه بمب ساعتی محسوب میشدن، و پس طبیعیه که وقتی دیدن صداشون دراومده ساکتشون کنن.
نمیفهمیدم چرا دارم چیز به این سادگی را توضیح میدهم. قطعا کوهن هم به همین نتیجه رسیده بود؛ اصلا این شواهد را جلوی بچه هم میگذاشتی به این نتیجه میرسید که اینها قتل بوده. کوهن اما با چشمان بیاحساس به تقلایم نگاه میکرد و وقتی من ساکت شدم، باز هم حرفی نزد. دستانش را روی سینه گره زد، کمی مکث کرد و گفت: تو خودت یکی از اونایی هستی که میگی. پس چرا هنوز زندهای؟
هرچه گفته بودم در دهانم ماسید. با دهان باز نگاهش کردم. ادامه داد: تو کارمند موسادی. انتظار داری بهت اعتماد کنم؟
-من...
-اگه بهت وعده پول یا یه چیزی شبیه این داده بودم، همکاری کردنت منطقی بود. ولی الان میخوای به چی برسی؟ میدونی که من دربرابر اینا هیچی بهت نمیدم. نگو میخوای انتقام بگیری که خندهم میگیره.
رفتار کنجکاوانهاش با این حرفهای توبیخگرانه جور درنمیآمد. نمیتوانستم ربطشان را بفهمم، و از آن بدتر، نمیتوانستم حرف بزنم. انگار آن قسمت از مغزم که گفتار را کنترل میکرد کلا سوخته بود. چندبار دهانم را باز و بست کردم؛ ولی جز هوا چیزی از آن بیرون نیامد. همهچیز را در لبه پرتگاه میدیدم؛ پرتگاه عدم اعتماد.
کوهن ادامه داد: تو گفتی دست روی موضوع حساسی گذاشتم و ممکنه سرمو بکنن زیر آب. از کجا معلوم خودت این کارو نکنی؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi