بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 182
-اونقدرام که فکر میکنی دست و پا چلفتی نیستم.
-بعله دیدم، تونستی یه دخترِ چاقو به دست رو خلع سلاح کنی.
میخندد.
-خوشحالم که دورههای ضمن خدمت دفاع شخصی رو نپیچوندم... نزدیک بود واقعا بمیرم.
-نترس، تا وقتی حرف نمیزدی نمیکشتمت. اگه هم واقعا بخوام بکشمت، تمیزتر انجامش میدم.
سرش را تکان میدهد و با لحن طعنهآمیزی میگوید: ممنون!
سر جایم تکیه میدهم و یک برش از پیتزا را گاز میزنم.
-خب... پس لیبرمن میخواد هرطور شده رئیس موساد بشه... خیلی عالیه!
ایلیا کامل به سمتم میچرخد و ملتمسانه میگوید: خواهش میکنم بیخیال لیبرمن شو. سربهسرش نذار، آدم خطرناکیه.
خندهام میگیرد و بدون این که نگاهش کنم میگویم: یه طوری میگی خطرناکه، انگار کارای قبلیمون خطرناک نبوده!
-اون فرق داره... لیبرمن الان تنها کسیه که میتونه از ما دفاع کنه.
-یعنی چی؟
-یعنی لیبرمن بهم قول داده اگه حرف گوش کنیم نذاره آدمای ایسر بکشنمون.
سرم را تکان میدهم و رضایتمندانه میگویم: خوبه... خوبه... البته بعدش خودش حسابمونو میرسه.
صدای ایلیا میلرزد.
-خب باید چکار کنیم؟
خونسرد و غرق در لذت پیتزا میگویم: حرفشو گوش میکنیم!
***
حالت نباتی پایدار.
این خلاصهی وضعیت مئیر در این چند هفته است؛ تمام چیزی که از صحبتهای پزشکش فهمیدم: تنها کار مغزش این است که امواج آلفا را با فرکانس هشت هرتز تولید کند؛ انگار در آستانهی یک خواب سبک متوقف شده باشد.
برای مئیر یک اتاق ویآیپی با محافظت شدید امنیتی گرفته بودند تا در آرامش به زندگیِ فلاکتبارِ نباتیاش ادامه دهد. یک اتاق بزرگ با تهویه مناسب و دستگاههایی برای کمک به تنفس مئیر و کنترل علائم حیاتیاش؛ اتاقی لوکس که از کفپوشش تا کاغذ دیواری و سقف کاذب و چراغهای الایدیاش، کلی خرج روی دست سازنده گذاشته بود و هر بخشاش به اندازه کل زندگی من میارزید؛ و مئیر داشت وسط اینهمه چیز گرانقیمت میمرد.
برای عیادتش، یک گلدان شیک و گران گرفته بودم؛ بنسای. ناسلامتی طرف یک زمانی رئیس موساد بود؛ باید یک چیزی میبردم که در شأنش باشد. این البته توصیه اکید گالیا بود و خود گالیا هم پول گلدان بنسای را داد. گلدان را روی پاتختیاش گذاشتم. نمیدانم جنسش چی بود، ولی مطمئنم این هم مثل سایر قسمتهای اتاق به اندازه زندگی من میارزید.
گفتم: سلام رئیس. متاسفم که نشد زودتر خدمتتون برسم.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi