🔰بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 225 یک نفس عمیق می‌کشم و دستم را از روی سرم برمی‌دارم. از حرارتم کاسته می‌شود. با یک نفس عمیق دیگر، چشمانم را باز می‌کنم. ایلیا با نگاهی پر از امید و ترس به من زل زده؛ ولی جرات ندارد برخیزد و نزدیک‌تر شود. یک نفس عمیق دیگر می‌کشم. -لعنت بهت. باشه. ایلیا نمی‌خندد، فقط کمی دو سوی لبش را بالا می‌دهد. انگار آن پیام واضحی که داده‌ام مثل یک ضربه پتک توی سرش خورده. *** گالیا هیچ‌کس را به دفترش راه نداده بود. نشسته بود پشت میز، آرنجش را به میز تکیه داده بود و پیشانی‌اش را به کف دستش فشار می‌داد. موهایش ریخته بودند توی صورتش. خشم داشت از درون مثل اسید می‌خوردش. مغزش داغ کرده بود، بخار از آن بلند شده و از مدار خارج شده بود. حالا گالیا مثل انبار بندر بیروت بود، انگار بدنش پر بود از آمونیوم نیترات، منتظر کوچک‌ترین ضربه یا تکانی برای انفجار. جلسه‌اش با مدیر شاباک خوب پیش نرفته بود. هیچ چیز دندان‌گیری نداشت که با آن رئیس شاباک را قانع کند. اگر نمی‌توانست خودش را نشان بدهد، اگر خودش را می‌باخت، باید با رویای ریاست برای همیشه خداحافظی می‌کرد؛ حتی با معاونت. نگاهی به فهرست پیش رویش انداخت. تا آن لحظه، بیست و هفت شهرک اسرائیلی اعلام خودمختاری کرده بودند. بیست و هفت تا. همه نزدیک مرز لبنان و سوریه بودند. گالیا حوصله نداشت فهرست شهرک‌ها را ببیند و جمعیت‌شان را و بعد با خودش حساب کند که تا الان چندنفر از مردم از حکومت جدا شده‌اند و چند کیلومتر مربع از خاک اسرائیل از اسرائیل جدا شده. البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرک‌ها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi