🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشت‌زاده ⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️ قسمت 45 پلک‌هایم داشت گرم می‌شد و چشمانم بسته بودند؛ ولی وقتی کمیل درباره‌ی دوربین‌های بیمارستان پرسید، گوش‌هایم تیز شدند. -چیزی از دوربینای بیمارستان فهمیدی؟ -نه آقا. نمی‌دونستم چه شکلیه. فقط با یکی از بچه‌ها نشستیم نگاه کردیم ببینیم مرد میانسال تنهایی که با تلفن صحبت کنه می‌بینیم یا نه. سه مورد پیدا شدن. اسم و اطلاعاتشون رو درآوردیم، خط‌هایی که به اسمشون بود رو هم بررسی کردیم، ولی به نتیجه نرسیدیم. دوتاشون خودشون نظامی بودن. آخه اون کسی که این تماس رو گرفته با خط ماهواره‌ای این کارو کرده، ولی توی دوربینا ندیدم کسی از تلفن ماهواره‌ای استفاده کنه. کمیل نفسش را بیرون داد. -ولی حتما توی بیمارستان بوده. و اگه بفهمیم غیر از بیمارستان دیگه کجا بوده، می‌شه ردشو زد. فقط کافیه ببینیم توی اون ساعت‌ها چه چهره‌ی مشترکی توی هردوی مکان‌ها بوده. -آره ولی به این سادگی نیست آقا. ممکنه تغییر صدا داده باشه. درضمن حتما حواسش بوده توی دوربینا نیفته. -همه اینا رو می‌دونم ولی به هرحال باید تلاشمونو بکنیم. اونم یه آدمه، بالاخره یه جا اشتباه می‌کنه. چند لحظه سکوت شد و بعد، کمیل دوباره پرسید: زنه چطوری دستگیر شد؟ -یکی از گشت‌های ناجا گرفته بودش. اینطور که فهمیدم، داشته راست راست توی خیابون می‌چرخیده. انگار هوش و حواس درست و حسابی نداشته. بعدم توی ماشین از حال رفته. شاید یه چیزی مصرف کرده بوده. -بعیدم نیست. من باورم نمی‌شه یه زن انقدر سنگدل باشه که شیر مسموم بین بچه‌های کوچیک پخش کنه؛ مگر این که یه چیزی مصرف کرده باشه و عقلش سر جاش نباشه. -شیر مسموم؟ -آره. امروز معلوم شد توی شیرها سم بوده. یه عملیات بیوتروریستی بود. -یا امام حسین. خدا رحم کرد. -آره. خوب شد خادم‌ها حواسشون بود. ماشین که ایستاد، من هم برخاستم. موهایم را توی آینه جلو کمی مرتب کردم و پیاده شدم. پشت سر کمیل و حسام راه افتادم به سمت در بیمارستان؛ مثل یک بچه‌ی حرف‌گوش‌کن و مودب که به پدرش قول داده توی مهمانی دردسر درست نکند. توی سالن انتظار پایین بیمارستان، هادی، برادر هانیه را دیدم. روی یکی از صندلی‌ها نشسته خوابش برده بود. کمیل و حسام راهشان را به سمت اطلاعات کج کردند و من از بوفه، دوتا کیک و آبمیوه گرفتم برای خودم و هادی. کنارش نشستم و آرام دستم را بردم سمت شانه‌اش. به محض این که نوک انگشتم به بدنش خورد، سیخ سر جایش نشست و گیج به اطرافش نگاه کرد. -سلام. چشمانش مالید و کنار دهانش را پاک کرد. -سلام. از سر و وضع ژولیده‌اش معلوم بود دیروز با هول و عجله خودش را رسانده. پرسیدم: حالش چطوره؟ ادامه دارد... 🔗قسمت اول داستان: https://eitaa.com/istadegi/12546 ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ http://eitaa.com/istadegi