🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 15
و به قرآنِ توی دستم اشاره میکند. به چهره شکسته و خستهاش لبخند میزنم و میگویم: کتاب الله. قرآن.
با دقت نگاهم میکند و از تعجب اخم میکند. بعد از چند ثانیه میگوید: ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟)
و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشتهام اشاره میکند. منظورش را نمیفهمم و میگویم: إی. انا شیعی.(بله من شیعهم.)
-هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعهها هم قرآن رو قبول دارند؟)
بغض در گلویم جان میگیرد. به پیرزن حق میدهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیریها و سلفیها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنینشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات میکنند. اصلا همین اختلافها بود که سوریه را به اینجا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقهافکنیِ تکفیریها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگیشان را میکردند و مشکلی با هم نداشتند.
آه میکشم از مظلومیت شیعه. تازه یادم میافتد داعش به این مردم گفته است شیعهها قرآن را قبول ندارند. مفاتیح را نشان مردم میدادند و میگفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن! دوباره لبخند میزنم: کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.)
لبخند مادرانهاش، دندانهای کرمخوردهاش را به رخ میکشد. دلم میسوزد برای او و همه مردمی که اینجا زیر یوغ داعش، از سادهترین امکانات درمانی هم محرومند. قرآن جیبیام را سر جایش میگذارم. چشمم میافتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده میشود. پایش درد میکند و صورتش هربار از درد در هم میرود. دلم میخواهد کاری برایش بکنم؛ نمیتوانم بگذارم اینجا درد بکشد. نگاه ناامیدانهای به کولهام میکنم؛ نمیدانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا میکنم. تا در منطقه جنگی نباشی، این را نمیفهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزشتر است. از دیدن قرصها ذوق میکنم و آنها را به پیرزن میدهم: إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرصها دردتون رو کم میکنه.)
چهرهاش از هم باز میشود و ناباورانه قرصها را میگیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو. دستانش را بالا میگیرد و میگوید: شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.)
دستم را بر سینه میگذارم: حفظکم الله انشاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه انشاءالله.)
و از جایم بلند میشوم. ابوعزیز میآید داخل اتاق و میگوید: یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر میشه.)
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi