🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️
#خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 19
از دیرالزور به بعد، راهم از فرات جدا میشود. دوباره سر برمیگردانم به سمت فرات و زیر لب میگویم: سلام من رو به اباعبدالله برسون. سلامم رو به قمر بنیهاشم برسون.
میدانم که میرساند. از اینجا به بعد بیابان است و بیابان و بیابان...
***
مرصاد داشت تکانم میداد و صدایم میزد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوشخیال، فکر کردم الان میتوانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوکزده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کتبسته تحویل حاج رسول بدهد. سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانیام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچارهم کردی!
مرصاد فقط خندید. چشمم افتاد به پرونده که چند قطره آب روی جلد سبز و مقواییاش شتک زده بود. دیشب تا صبح داشتم میخواندمش. چشمانم را مالیدم و گفتم: نامرد من تازه ساعت شیش خوابیده بودم. میذاشتی یه ساعت بشه، بعد زابهراهم میکردی.
مرصاد شانه بالا انداخت: بیشتر یه ساعت شده. خیر سرم خواستم کمک کنم دیر نرسی به قرارت با حاج رسول!
چشمانم دوبرابر قبل باز شد و به ساعت مچیام نگاه کردم. ساعت نُه و ربع بود. لبم را گزیدم و با عجله خودم را جمع و جور کردم. از جایم بلند شدم که بروم آبی به دست و صورتم بزنم و اگر بشود، از آبدارخانه تکه نانی پیدا کنم برای ساکت کردن این شکم وامانده.
ساعت نُه و بیست و هشت دقیقه، جلوی دفتر حاج رسول بودم و داشتم فکرهایم را سبک و سنگین میکردم. مانند دانشآموزی که بخواهد امتحان بدهد، داشتم تندتند یک دور دیگر پرونده را مرور میکردم تا بتوانم از پس سوالات پیچیده حاج رسول بربیایم و فکر نکند روی پرونده مسلط نیستم. میخواستم حالا که بهجای سوریه رفتن و دفاع از حرم، این پرونده را دادهاند دستم، خوب از پسش بربیایم. از همان اول که وارد این کار شدم، همیشه به این فکر کردم که هیچ کاری را به من نمیسپارند مگر خود اهلبیت علیهمالسلام.
در زدم و وارد اتاق شدم. حاجی پشت میزش بود و همانطور که یک لقمه نان و پنیر را گاز میزد، داشت با لپتاپش کار میکرد. من را که دید، کمی از جایش بلند شد و چون دهانش پر بود، فقط دست بر سینه گذاشت و تعارف کرد بنشینم.
کمی صبر کردم لقمهای که در دهانش بود را فرو دهد و بعد سلام کردم تا بتواند جواب سلامم را بدهد. گفت: شنیدم دیشب تا صبح دستت بند بود. بگو ببینم چه کردی؟
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi