💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت اول هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیده‌ام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون می‌آیم، سوز هوای آبان دور بدنم می‌پیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت می‌کنم. حس می‌کنم همه چیز آرام‌تر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر این‌جا پر می‌شد از دخترهای دبیرستانی و سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شرکت واحد. دخترهای دبیرستانی سردرگم‌اند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندی‌زاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویس‌های مدرسه خیابان را بند می‌آوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کم‌تر از همیشه است. ایستگاه‌های اتوبوسی که همیشه پر می‌شدند از دانش‌آموز، خالی‌اند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشته‌اند، دارند تلاش می‌کنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار می‌رسد و یکی از دخترها را سوار می‌کند. ایستاده‌ام گوشه خیابان و به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید چه خبر است. برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیاده‌روی خلاصه می‌شود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس می‌زنم می‌شود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان می‌رود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمی‌کردم؛ مثل خیلی از بحث‌های سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد می‌شوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. می‌خواستم دفترم را بهش بدهم تا عیب‌هایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها می‌دهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف می‌زد و حرص می‌خورد. حرف‌هایش را مبهم می‌شنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش می‌داد... بقیه‌اش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمی‌آید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرف‌ها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کم‌کم یک چیزهایی حدس می‌زنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ می‌کنم و می‌رسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زاینده‌رودِ خشکیده می‌دیدیم که داشتند علیه نظام شعار می‌دادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی‌اش هیجان داشت و می‌خواست بماند و من به زور دستش را می‌کشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم می‌گویم حتما امسال هم زود تمام می‌شود. از یک نفر که قدمی آن‌طرف‌تر ایستاده می‌پرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم می‌کند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار می‌خواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله‌اش را قورت می‌دهد و می‌گوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی‌اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر می‌شد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپایی‌ها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3148 #... 💞