eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خواهش می‌کنم، خدا بهش رحم کرد🙂
خب خب خب... من خودم صبح جمعه فهمیدم امروز شگفتانه داریم!! :))) نه شوخی کردم... نزدیک یک ماهه که داریم روی این شگفتانه کار می‌کنیم... و امیدوارم دوست داشته باشید... بریم سراغ مقدمه این شگفتانه:
مقدمه شگفتانه به قلم خانم ؛ دوست بنده: سه نویسنده‌ی محترم به من یعنی نفر چهارمشون فرمودند مقدمه‌ای برای شگفتانه‌شون بنویسم...! ولی متاسفانه من دقیقا نمیدونم چطور میشه برای این شگفتانه مقدمه نوشت؟!🤔 برای همین تصمیم گرفتم سیر جریاناتی که این مدت برای رونمایی از این شگفتانه اتفاق افتاده رو براتون بنویسم. مدتی پیش فاطمه به زهرا و محدثه گفت که استعداد نویسندگی دارن و پیشنهاد داد تا نوشتن📝 رو شروع کنن. هرکدوم شروع کردن و داستان و شخصیتای خودشون رو نوشتن.✏️ نزدیک اغتشاشات آبان که شد، ایده🧐 جدیدی به ذهن خانم شکیبا رسید. اینکه داستانی تخیلی بنویسن که اصلا فکرشم نمی‌کنید که درمورد چی می‌تونه باشه و به معنای واقعی شگفتانه‌س!😎 همه دست‌به‌کار شدن. قسمت به قسمتی که می‌نوشتند رو ارسال می‌کردن تا بقیه نقدش کنن و بهترین داستان رو برای شماها نوشته باشن. انقدر این مدت درگیر نوشتن متن داستان بودند که توجهی به اسم داستا‌هاشون نکرده بودند...! تا چندروز مونده به رونمایی از شگفتانه به فکر انتخاب اسم داستان‌هاشون افتادن و حسابی باهم تبادل نظر کردن. و نتیجه شد این سه داستانی که قراره از امروز مطالعه کنید...
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ این داستان، اولین داستانی هست که بنده به طور جدی دارم در سبک رئالیسم جادویی می‌نویسم؛ و البته باز هم بخاطر علاقه زیادم به ژانرهای سیاسی، اجتماعی و امنیتی، باز هم فضای داستان آمیخته با این ژانرها هست. قهرمان این داستان، خود فاطمه شکیباست. سعی کردم بر اساس واقعیت بنویسم؛ اما بنا به دلایلی، اسامی برخی افراد و مکان‌ها رو تغییر دادم. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت اول هوا سرد است و من لباس گرم نپوشیده‌ام. از در آزمایشگاه مهدیه که بیرون می‌آیم، سوز هوای آبان دور بدنم می‌پیچد. خیابان احمدآباد هوا ابری ست؛ همان مدلی که دوست دارم. در هوای ابری احساس امنیت می‌کنم. حس می‌کنم همه چیز آرام‌تر است. خیابان احمدآباد مثل همیشه نیست. ساعت دوی بعد از ظهر این‌جا پر می‌شد از دخترهای دبیرستانی و سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شلوغ شرکت واحد؛ اما حالا فقط پر است از دخترهای دبیرستانی؛ بدون سرویس‌های مدرسه و اتوبوس‌های شرکت واحد. دخترهای دبیرستانی سردرگم‌اند. جلوی در مدرسه شهید مطهری و زندی‌زاده شلوغ است. دخترها همیشه سرویس‌های مدرسه خیابان را بند می‌آوردند؛ اما حالا اینطور نیست. رفت و آمد در خیابان کم‌تر از همیشه است. ایستگاه‌های اتوبوسی که همیشه پر می‌شدند از دانش‌آموز، خالی‌اند. انگار قرار نیست اتوبوسی بیاید. دخترهایی که سرویس داشته‌اند، دارند تلاش می‌کنند با کسی تماس بگیرند یا راهی برای برگشت به خانه پیدا کنند. هر از گاهی هم یک موتورسوار می‌رسد و یکی از دخترها را سوار می‌کند. ایستاده‌ام گوشه خیابان و به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید چه خبر است. برای کسی مثل من که نه ماشین دارد و نه رانندگی بلد است، و تمام رفت و آمدهایش در اتوبوس و تاکسی و پیاده‌روی خلاصه می‌شود، قیمت بنزین چیز چندان مهمی نیست. خب نهایتاً ششصد تومان کارتی که برای اتوبوس می‌زنم می‌شود هفتصد تومان؛ یا هزار تومان می‌رود روی کرایه تاکسی. برای همین بود که چند روز پیش وقتی بحث گران شدن بنزین در فضای مجازی داغ بود توجهی نمی‌کردم؛ مثل خیلی از بحث‌های سیاسی و اقتصادی که از رویشان رد می‌شوم. یک جورهایی اصلا درجریان قضیه نبودم؛ تا همین امروز صبح که در دفتر بسیج، محدثه را عصبانی دیدم. می‌خواستم دفترم را بهش بدهم تا عیب‌هایم را برایم بنویسد. این دفتر را دارم به همه دوست و آشناها می‌دهم که ببینم چه ایرادهایی دارم؟ محدثه داشت با زهرا حرف می‌زد و حرص می‌خورد. حرف‌هایش را مبهم می‌شنیدم: چرا بنزین رو اینطوری گرون کردن؟ صبح من داشتم میومدم راننده تاکسیه فقط به آقا و نظام فحش می‌داد... بقیه‌اش را نشنیدم؛ دفتر را دادم و محدثه گرفت و فقط سرش را تکان داد. محدثه با من فرق دارد. من کلا خوشم نمی‌آید ذهنم را درگیر مسائل سیاسی کنم مگر اخباری که خودم دوست دارم؛ مثل اخبار نظامی و امنیتی. محدثه اما کلا فازش سیاسی ست. من حتی آن موقع هم که محدثه این حرف‌ها را زد، نفهمیدم چه خبر است. الان دارم کم‌کم یک چیزهایی حدس می‌زنم؛ یک چیزهایی مثل اعتراض. در مغزم کلمه اعتراض را سرچ می‌کنم و می‌رسم به دی ماه نود و شش. آن سال هم رفته بودیم راهپیمایی نهم دی که درگیری شد. من بودم و نرجس و بقیه مردم. از بالای پل فردوسی، یک لکه سیاه وسط زاینده‌رودِ خشکیده می‌دیدیم که داشتند علیه نظام شعار می‌دادند. میدان انقلاب هم درگیری بود. نرجس در عالم نوجوانی‌اش هیجان داشت و می‌خواست بماند و من به زور دستش را می‌کشیدم که از معرکه بیرونش ببرم؛ امانت مردم بود. آن سال خیلی زود همه چیز تمام شد. با خودم می‌گویم حتما امسال هم زود تمام می‌شود. از یک نفر که قدمی آن‌طرف‌تر ایستاده می‌پرسم: چرا اتوبوس و تاکسی نیست؟ خبریه؟ طوری نگاهم می‌کند که گویا یک نفر از اصحاب کهفم. انگار می‌خواهد بگوید کجای کاری؟ اما جمله‌اش را قورت می‌دهد و می‌گوید: بخاطر گرون شدن بنزین اعتصاب کردن. قرار شده همه ماشیناشونو توی خیابون خاموش کنن. این مدلی‌اش را فقط در اخباری که از کشورهای اروپایی منتشر می‌شد شنیده بودم! الان جا دارد ذوق کنم که مثل اروپایی‌ها مردممان بلدند با اعتصاب کل سیستم حمل و نقل را تعطیل کنند؟! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3148 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 2 تشکری می‌پرانم و دست می‌برم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را می‌گردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمی‌خورد. یادم می‌افتد امروز گوشی‌ام را در خانه جا گذاشته‌ام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم. به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود می‌گویم: ببخشید می‌شه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده! لبخند می‌زند و گوشی‌اش را می‌دهد. شماره خانه را می‌گیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب می‌دهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی می‌لرزد. می‌پرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونه‌شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمی‌تونه بیاد دنبالم؟ -دارم می‌گم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. نفسم را بیرون می‌دهم: باشه پیاده میام. می‌خواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب می‌زند: فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله می‌کنن. هنوز متوجه عمق فاجعه نشده‌ام و فکر می‌کنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را می‌گوید. می‌خندم: نگران نباش مامان. و قطع می‌کنم. گوشی را که به صاحبش پس می‌دهم و به سمت فلکه احمدآباد راه می‌افتم، یک آن حس می‌کنم دارم در خلاء راه می‌روم. الان ارتباطم با همه اعضای خانواده‌ام قطع شده است؛ با همه کسانی که می‌شناسم. رشته ارتباطی من با آن‌ها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچ‌کس نمی‌فهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمی‌توانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور می‌زند و نمی‌تواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری می‌دهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون می‌رفت تمام اتصالش با خانه قطع می‌شد. خودش بود و خودش. باد سرد آبان خودش را به بدنم می‌کوبد. چادر را محکم دور خودم می‌پیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانی‌ها هم رفته‌اند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانه‌شان مانده. به هشدار مادر فکر می‌کنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادری‌ام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم می‌افتد. من که از مردن نمی‌ترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظه‌ای ست که منتظرش بودم! تمام زندگی‌ام را مرور می‌کنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم می‌شوند. بالاخره به فلکه احمدآباد می‌رسم و با کنجکاوی به فلکه نگاهی می‌اندازم. طرف خیابان ولی‌عصر و سروش پر از آدم‌هایی ست که به تماشا ایستاده‌اند و طرف خیابان بزرگمهر فقط دود می‌بینم و جمعیتی که لاستیک آتش زده‌اند و یک نفر میانشان داد و فریاد می‌کند. صدای ترقه می‌آید. از خیابانِ زیرگذر هم دود بلند شده. انگار یک نفر آنجا هم آتش روشن کرده. بعضی از مردم، موبایل به دست فیلم می‌گیرند و بعضی مثل من دارند قدم تند می‌کنند که زود رد شوند. هیچ ماشینی از خیابان رد نمی‌شود، همه ایستاده‌اند. این را وقتی می‌فهمم که به ماشینی خالی از سرنشین جلوی چراغ قرمز خیابان ولی‌عصر برمی‌خورم. موتوری‌ها اما مثل قبل رفت و آمد می‌کنند. یاد افسر پلیس و سربازِ کلاش به دستی می‌افتم که همیشه سر فلکه احمدآباد و کنار کانکس ناجا می‌ایستاد. کانکس ناجا هست؛ اما افسر و سرباز نیستند. تمام فلکه را برای پیدا کردن یک نیروی پلیس یا ضدشورش با چشمانم زیر و رو می‌کنم؛ نیست. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
ان‌شاءالله بعد از ظهر منتظر داستان خانم صدرزاده باشید و شب منتظر داستان خانم اروند😎 این داستان‌ها به هم مرتبط و متصل هستند...
سلام فعلاً سوژه‌ای برای عاشقانه نوشتن ندارم. راستش خیلی علاقه به این ژانر هم ندارم...
سلام معنی این شعر رو جایی ندیدم. _____________________________ سلام به زبان ساده یعنی آمیخته شدن واقعیت و خیال. یعنی اتفاقات غیرواقعی در دنیای واقعی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 مدیر بلند همت 🔻رهبر انقلاب: شهید طهرانی مقدم سراپا اخلاص بود من ۶-۲۵ ساله ایشان را از نزدیک می‌شناسم. همت خیلی بلندی داشت افقهای خیلی بلندی را می‌دید. یکی از خصوصیات برجسته ایشان مدیریت بود. پدر شما یک مدیر طبیعی بود درس مدیریت هم نخوانده بود اما واقعاً یک مدیر بود. ۱۳۹۰/۹/۱ 🌷 انتشار به‌مناسبت سالگرد شهادت شهید حسن طهرانی‌مقدم