💠
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 💠
📖داستان
#نیمه_تاریک 🌔
✍️به قلم
#فاطمه_شکیبا ✒️
قسمت 2
تشکری میپرانم و دست میبرم داخل کیفم تا با خانه تماس بگیرم و بگویم اوضاع قمر در عقرب است. با دست کیفم را میگردم؛ اما دستم به صفحه لمسی گوشی نمیخورد. یادم میافتد امروز گوشیام را در خانه جا گذاشتهام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم.
به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود میگویم: ببخشید میشه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده!
لبخند میزند و گوشیاش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: مامان حالا چطوری برگردم خونه؟
-باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی و سه پل تا خونهشون پیاده رفته، همه راها بستهس.
-بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟
-دارم میگم خیابونا بستهس! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه.
نفسم را بیرون میدهم: باشه پیاده میام.
میخواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب میزند: فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله میکنن.
هنوز متوجه عمق فاجعه نشدهام و فکر میکنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را میگوید. میخندم: نگران نباش مامان.
و قطع میکنم. گوشی را که به صاحبش پس میدهم و به سمت فلکه احمدآباد راه میافتم، یک آن حس میکنم دارم در خلاء راه میروم. الان ارتباطم با همه اعضای خانوادهام قطع شده است؛ با همه کسانی که میشناسم. رشته ارتباطی من با آنها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچکس نمیفهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمیتوانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور میزند و نمیتواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری میدهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون میرفت تمام اتصالش با خانه قطع میشد. خودش بود و خودش.
باد سرد آبان خودش را به بدنم میکوبد. چادر را محکم دور خودم میپیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانیها هم رفتهاند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانهشان مانده. به هشدار مادر فکر میکنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادریام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم میافتد. من که از مردن نمیترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظهای ست که منتظرش بودم! تمام زندگیام را مرور میکنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم میشوند.
بالاخره به فلکه احمدآباد میرسم و با کنجکاوی به فلکه نگاهی میاندازم. طرف خیابان ولیعصر و سروش پر از آدمهایی ست که به تماشا ایستادهاند و طرف خیابان بزرگمهر فقط دود میبینم و جمعیتی که لاستیک آتش زدهاند و یک نفر میانشان داد و فریاد میکند. صدای ترقه میآید. از خیابانِ زیرگذر هم دود بلند شده. انگار یک نفر آنجا هم آتش روشن کرده. بعضی از مردم، موبایل به دست فیلم میگیرند و بعضی مثل من دارند قدم تند میکنند که زود رد شوند.
هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود، همه ایستادهاند. این را وقتی میفهمم که به ماشینی خالی از سرنشین جلوی چراغ قرمز خیابان ولیعصر برمیخورم. موتوریها اما مثل قبل رفت و آمد میکنند. یاد افسر پلیس و سربازِ کلاش به دستی میافتم که همیشه سر فلکه احمدآباد و کنار کانکس ناجا میایستاد. کانکس ناجا هست؛ اما افسر و سرباز نیستند. تمام فلکه را برای پیدا کردن یک نیروی پلیس یا ضدشورش با چشمانم زیر و رو میکنم؛ نیست.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#فاطمه_شکیبا
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3149
#...
#روایت_عشق 💞