✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت اول به دفترچه داخل دستم نگاه می‌کنم. اعصاب درست و حسابی ندارم. دقیقا صبح که می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، از پدر شنیدم که مردم ساعت ۱۰ صبح قرار است اعتراض کنند اما باز هم مانند همیشه آن رابه شوخی گرفتم. هربار این ضدانقلاب ها ساعتی مشخص می‌کنند و بعد تصاویر نامربوط به شاید سال‌ها پیش را به عنوان گزارش آن اعتراض پخش می‌کنند. فکر می‌کردم این بار هم همین گونه است. وقتی سوار تاکسی شدم؛ مردی که راننده بود شروع کرد به اراجیف گفتن و فحش دادن به نظام؛ رگ غیرتم بالا زده بود؛ اما حیف پیرمرد بود و حرمتش واجب. -کم حرص بخور؛الان اون دفترچه سوراخ می‌شه از فشارهای تو. به دفتر داخل دستم نگاه می‌کنم، از عصبانیت زیاد آن را درحد توان فشار داده‌ام اما خدا را شکر سالم است. دفتر را گوشه‌ای می‌اندازم. شروع به قدم زدن می‌کنم. گاهی هم نگاهی به زهرا که با اخم به من خیره است؛ می‌کنم. صدای تقه‌های در مرا به خود می‌آورد. -بفرمایید. با این حرف من عارفه وارد اتاق می‌شود و کنار زهرا می‌نشیند. گیج به هردوی مانگاه می‌کند که با اخم به او نگاه می‌کنیم. کمی سر می‌چرخاند و اتاق را با چشم می‌گردد. -عه، پس فاطمه کو؟ گیج به دور و اطراف نگاه می‌کنم؛ مگر فاطمه رفته بود؟ منتظربه زهرا نگاه می‌کنم. زهرا دستی به شانه عارفه می‌زند و می‌گوید: -رفت خونه؛ تو مگه امتحان نداشتی چی شد؟ تکیه‌ای به صندلی می‌دهد و می‌گوید: -وای خوب شد فاطمه رفت؛استاد زنگ زد گفت خودشو پسرش گیر کردن تو ترافیک. می‌خندد: -امتحان کنسل شد. نه اینگونه نمی‌شود. باید خودم بروم خیابان‌ها را ببینم. چادرم را از چوب لباسی برمی‌دارم و سر می‌کنم. از روی میز هم تنها کیف‌دستی‌ام را برمی‌دارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞