✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوم -کجا؟ همان‌طور که دستگیره در را به پایین می‌کشم می‌گویم: -باید خودم برم کف میدون، این‌جور نمی‌شه. اتاق بسیج دست تو. بی هیچ خداحافظی و حرف اضافه در را محکم می‌بندم و به سمت درب خروجی دانشگاه می‌روم. تا پایم را در خیابان می‌گذارم سوت و کور بودنش اعصابم را بیش‌تر بهم می‌ریزد. خیابان پرترافیک، حالا خالی از آدم و ماشین است. قدم‌های بلند بر می‌دارم بلکه به میدان اصلی برسم. هرچه جلوتر می‌روم شهر شبیه شهر مردگان شده است. به ۵۰ متری میدان که می‌رسم، بوی لاستیک سوخته به مشامم می‌خورد. هر چه نزدیک‌تر می‌شوم از آن سکوت فاصله می‌گیرم و وارد همهمه و سر و صدای مردم می‌شوم. صدای بوق ماشین‌ها، صدای داد و انفجار در هم پیچیده است. اخم‌هایم را درهم می‌کشم؛ آنقدری که پیشانی‌ام درد می‌گیرد. وقتی به میدان می‌رسم از وضعیت پیش آمده تعجب می‌کنم. دختر و پسر‌ها دور تا دور آتش‌های برافروخته شده ایستاده‌اند و راننده‌ها هم پشت فرمان ماشین‌هایشان در حال تماشا هستند. اکثر ماشین‌ها راننده دارد اما نمی‌فهمم آن جمعیت وسط میدان چه افرادی هستند؟ می‌خواهم جلوتر برم که دونفر از کنارم شتابان رد می‌شوند و تنه‌ای به من می‌زنند و من به دلیل ناگهانی بودن این ماجرا روی زمین پرت می‌شوم. دو دستم را سپر صورتم می‌کنم. -کمکت کنم باباجان؟ سرم را بالا می‌آورم؛ پیرمرد است. از همان‌هایی که دلت نمی‌آید از آن‌ها دل بکنی. سعی می‌کنم بنشینم اما کف دستانم می‌سوزد. پیرمرد کنارم زانو می‌زند و بطری آب نصفه‌ای را سمتم می‌گیرد. -بیا دخترم بخور؛ دهنی نیست از سرکوچه خریدم که وضو بگیرم. با مهربانی بطری را از او می‌گیرم و آرام درش را باز می‌کنم و به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. -هی بابا جان؛ این جوونا هم گناه دارن خرج زندگیشون رو به زور دارن می‌دن، الانم که بنزین گرون شده. آب در گلویم می‌پرد و شروع به سرفه می‌کنم. انگار تازه با واقعیت روبه‌رو شده‌ام. پیرمرد راست می‌گوید، آنها حق دارند اعتراض کنند. آرام بلند می‌شوم؛ کمی زانوهایم درد می‌کنند اما مهم نیست. چادرم پر از خاک شده است. شروع به تکاندنش می‌کنم. رو به پیرمرد می‌کنم که سر به زیر در حال ذکر گفتن با تسبیح یاقوتی‌اش است. -ممنون پدر جان؛ اولش خیلی عصبی بودم از وضع پیش اومده اما حالا دودل شدم. سرش را بلند می‌کند و با لبخندی می‌گوید: -حالا همه همشم حق ندارن. گیج شده‌ام تا به الان حقی به آن ها تعلق نداشت؛ اما حالا با گفته آن پیر‌مرد بخشی از حق‌ها را، متعلق به آن‌ها می‌دانم. به خود که می‌آیم پیر مرد رفته است. انگار تنها آمده بود کمکی به من بکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞