🚩
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان
#نیمه_تنها
✍️به قلم
#زهرا_اروند ✒️
قسمت سوم
انگار متوجه من شده است. موبایلرا پایین میآورم. خیره نگاهم میکند.
اشک در چشمانم جمع میشود. یک لحظه میگویم بگذار با او درگیر شوم.
جثه اش بزرگتر است. حتی بدترین ضربهها هم با حریف بزرگتر خطرناک است. اصلا یکی از اصول اصلی مبارزه فرار به موقع است. نمیخواهم جیغ بزنم.
داد را ترجیح میدهم. یک آن میآیم داد برنم که به طرفم میدود. پاهایم در لحظه شروع به دویدن میکند.
به طرف دیگر میدان میدوم. گاهی به پشت نگاه میکنم تا ببینم کجاست. نگاه که میکنم دو نفر به دنبالم میدوند. چرا دو نفر.
آن یکی کیست. با تمام توان میدوم. به خاطر توقف ماشینها وسط میدان نمیشود سریع دوید.
البته این موضوع به نفع من هم بود. چون سرعت مردها را کم میکرد.
جایی بین دوتا از ماشین ها گیر میافتم. هیچ راهی نیست. در این شلوغی نمیشود کمک خواست. یعنی کسی صدایم را نمیشنود.
درمانده شدهام. هر دو مرد الان است که برسند. اگر گیر بیوفتم حتما بلایی سرم میآورند مخصوصا که چادریام و...
تازه اگر کیفم را ببینند احتمالا کارم تمام است. می ترسم. نه از مرگ. از اینکه به دستشان بیوفتم و...
با تمام وجودم دعا میکنم که نرسند و به دنبال راه فرار میگردم. مردها نزدیک است برسند.
یک لحظه مرد جوانی جلویشان سبز می شود. چثه متوسطی دارد و لباس خاکی رنگ پوشیده است.
با هردو درگیر میشود. انگار رزمیکار است و به فنون تکواندو مسلط. یکی از مردها را با ضربه هوریو نقش بر زمین میکند. ضربه ای که با چرخش و برخورد پا به سر همیشه حریف را مغلوب میکند.
محو مبارزه اش میشوم. مرد دیگر را با پا هل می دهد و به طرفم میدود. وقتی به من میرسد به چادرم چنگ میاندازد و آنرا میکشد و به سمت بزرگمهر میدود.همیشه بزرگمهر به خاطر موبایل فروشیها شلوغ بود. اما الان...
با کشیدن چادر به دنبالش کشیده میشوم و میدوم. جوری چادرم را میکشد که الان است از سرم کنده شود.
با ناله میگویم: آقا یواش چادرم رو کندی.
توجهی نمیکند و به راهش ادامه میدهد. درحال دویدن دستم را به چادرم میگیرم و تلاش میکنم آن را از دستش بکشم اما بیشتر مقاومت میکند.
احساس میکنم آشناست. اگر مرد دیگری بود حتما جیغ میزدم و کمک میخواستم اما نسبت به او حس خوبی داشتم.
تا نزدیکیهای پل عابر من را با همان شکل میکشاند و وارد کوچه کنار پل میشود. داخل کوچه که میشویم چادرمرا رها میکند و گوشهای نفس تازه میکند.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞