✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم دستانم شروع به لرزیدن می‌کند گوشی را روی کیف پرت می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. به حد انفجار رسیده ام. اصلا رمان من هنوز تمام نشده، نمی‌دانم چطور دست آنها رسیده است. کلافه شده ام. ترسی ندارم چون می‌دانم کاری از آنها بر نمی آید. با صدای مهیبی سر بلند می‌کنم و دور و اطراف را با چشم بررسی می‌کنم. قلبم به تپش افتاده است. سریع کیف و گوشی ام را بر می‌دارم و به سمت خیابان اصلی می‌دوم. وقتی به خیابان می‌رسم کانکس پلیس را درحال سوختن می‌بینم. این بار واقعا ترسیده ام هر چه می‌گذرد انگار وضعیت خطری می‌شود. ردشدن از خیابان خود یک ریسک بزرگ است به سمت یکی از کوچه های میان‌بر می‌روم و راه می افتم. کوچه ها باف بومی و قدیمی دارد. -خانم! صدای مردانه ای است. عرق سرد را که از کمرم سر می‌خورد می‌فهمم. نمی‌دانم جواب بدهم و یا فرار کنم. -خانم! مثل اینکه ول کن ماجرا هم نیست؛ صلواتی می‌فرستم و بر می‌گردم. سوالی به پسر جوان رو به رویم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا از تیپ و قیافه اش اصلا خوشم نمی آید. کمی به من نگاه می‌کند کمی به صفحه گوشی اش و لبخند زشت و کریحی می‌زند که لابه لای آن صورت بدون ریشش خیلی خود نمایی می‌کند. حسی می‌گوید فرار کنم. دو قدمی را به عقب می‌روم و چادرم را سفت دورم می‌گیرم که باد زیر آن نزند. مرد هنوز هم به من نگاه می‌کند. با صلواتی سریع بر می‌گردم و به سمت مقصد نا معلومی می‌دوم. صدایش خیلی واضح است. -وایسا دختره چموش عوضی. فرار کنی بازم آدمای دیگه دنبالتن. سعی می‌کنم بدون اهمیت به حرف هایش سرعتم را زیاد کنم. دائم از کوچه ای به کوچه دیگر می‌روم و گاهی میان پیچیدن به کوچه ها پایم پیچ می‌خورد. کفش های غیر اسپرت که دو سه سانتی هم پاشنه دارد هیچ مناسب دویدن نیست. -وایسا؛ کاریت ندارم. فقط اون فایل رمانتو می‌خوام. صدایش دورتر شده. قفسه سینه ام می‌سوزد اما بی اهمیت می‌دوم. جلوتر یک مادی می‌بینم که پراز درخت است. سریع به سمت پایین مادی می‌روم و خود را لابه لای بوته ها پنهان می‌کنم. نفس هایم بریده بریده شده است و قلبم طوری خود را به سینه می‌کوبد که انگار قرار است راهی برای خروج پیدا کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞