🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت ششم مجید می‌گوید: باشه همه طرفدارا مال تو. ولی سلطان غم و قلب مادر. ایشون مال من. سیدعلی می‌گوید: حالا سلطان قلب یا غم؟ می‌خندم و وسط حرف هایشان می‌گویم: عه بسه دیگه. به جای این کل کل‌ها بگید چه خبره. یکی درست توضیح بده به من. بعدشم یه کاری نکنید موقع نوشتن داستانم یه بلایی سرتون بیارم که.... می‌دونید که می‌تونم. مجید سریع به حالت نظامی احترام می‌گذارد و می‌گوید: بله قربان. یعنی مامان. راستش اون آقایونی که دنبال شما بودن یکیشون سر کنجکاوی شما می خواست گوشی‌تون رو محو کنه ولی اون یکی داستان داره. اون شخصیت منفی داستانتونه. داره دنبال دفترچه اون می‌گرده تا خودشو نجات بده. می‌گویم:کدوم دفترچه؟ مجید می‌گوید:کدوم دفترچه؟ همون که نشستی منو و این دادا رو داخلش نوشتی. البته می دونم نوشتن من خیلی سخت بوده ها چون وجود یه نفر مثل من واجبه ولی کار سختیه چون همه ...... سیدعلی پس‌کله‌ای به مجید می‌زند و می‌گوید:عه بس کن . _خلاصه اینکه چون شما اول کار اسم همه رو با سرنوشت‌شون نوشتی شخصیت های منفی می‌خوان خودشون رو نجات بدن. می‌خواهم سوالی بپرسم که صدای موبایلم بلند می‌شود. عارفه است. سریع جواب می‌دهم:سلام. چی شده؟ عارفه می‌گوید:سلام. زهرا کجایی؟ می‌گویم: توی خیابون بزرگمهر داخل کوچه کنار پل‌عابر. چطور؟ عارفه می‌گوید:عه خب پس بزار منم بیام پیشت. می‌گویم:مگه نرفتی خونه؟ می‌گوید:نه راستش می‌ترسم. خیلی شلوغه. گفتم تا یه جا باهم باشیم ببینم باید چکار کنم. پس منتظر باش تا بیام و قطع می‌کند. سیدعلی می‌گوید:کی بود مامان؟ شنیدن لفظ مامان باعث می‌شود بدنم یخ بزند. می‌گویم:دوستم انگار بیچاره گیر کرده چجوری بره خونه. می خواد بیاد پیش من. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞