🚩
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان
#نیمه_تنها
✍️به قلم
#زهرا_اروند ✒️
قسمت یازدهم
از کنار کوچه چندین نفر میدوند و عبور میکنند. یکی از آنها به زمین میخورد و دوباره بلند میشود و میدود.
نگرانم. میترسم اتفاقی بیوفتد. ناگهان یک نفر کنارکوچه میایستد. نفس نفس میزند.
معلوم است خیلی دویده است. نگاهش را به داخل کوچه میاندازد. سیدعلی بود. اما با لباس پاره و صورت زخمی.
با ترس به طرفش میروم و میگویم: خوبی؟ شاهین چیشد؟
لبخند میزند و نگاهم میکند. آرام میگوید: هیچی. حواسشو پرت کردیم. فعلا نمیتونه بیاد دنبالتون.
بعد انگار متوجه زخم صورتم شده باشد میپرسد: شما چی شدی؟
میگویم: چیزی نشد. زمین خوردم. مجید خوبه؟
پاسخ میدهد: آره خوبه. میگم که حواسشون رو پرت کردیم. مجید یه کاری کرد بره طرف بزرگمهر.
هنوز خیالم راحت نیست. میگویم: راستش دست عارفه شکسته. باید بریم یه درمانگاهی بیمارستانی جایی که بشه یه کاری کرد.
_من ماشین دارم ولی نمیدونم بشه جابه جا کرد یا نه؟
موبایلش را از جیبش در میآورد. میپرسم: میخوای چیکار کنی؟
_باید ببینم نزدیکترین درمانگاه کجاست که بریم.
تا بیمارستان صدوقی یک خیابان فاصله است. اما مسیر هم شلوغ است و هم خطرناک.
سیدعلی ذهنم را میخواند: به نظرت بیمارستان امیرالمومنین نزدیک تر نیست؟
با کف دست میزنم به پیشانیام و میگویم: چرا به فکر خودم نرسید؟
_فکر من و شما نداره مامان.
عارفه که تا آن لحظه سکوت کرده بود با شنیدن جمله سیدعلی متعجب میشود و میگوید: این آقا گفت مامان؟؟
میخندم و میگویم: آره. گفتم که پسرمه.
عارفه نگاه عاقل اندر سفیهی به ما میکند و میگوید: خب به نظرم باید آدرس فارابی رو پیدا کنیم.
سیدعلی میگوید: بیاید بریم اون طرف خیابون تا سوار ماشین بشیم زودتر برسیم.
_چجوری؟ خیلی شلوغه که.
همان لحظه یک نفر مثل جن ظاهر میشود.
_آسدعلی ما تو این کارا استاده.
هرسه با دیدن مجید شوکه میشویم. میپرسم: تو مگه نرفتی دنبال شاهین؟
قیافه پیروزمندانه ای میگیرد و میگوید: یجوری پیچوندمش که حالا حالا ها نمیتونه پیدامون کنه. خیالت تخت مامان. حالا بیاید سریع بریم.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞