✨
#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق ✨
📖داستان
#نیمۀ_راه
✍️به قلم
#محدثه_صدرزاده ✒️
قسمت بیستم
صدای داد و فریاد همه جارا پرکرده است. تند تند فقط تایپ میکنم. به آخرش که میرسم، مینویسم که مردم متوجه میشوند که بزرگ ترین فریب های زندگیشان را از اصلاحات خورده اند و اصلاحات نفوذ خود را از دست میدهد.
با صدای تموم شد نفس راحتی میکشم و با لبخند به فاطمه و زهرا نگاه میکنم. از استرس تمام بدنم خیس عرق شده است. فایل رمان را میبندم و از جایم بلند میشوم.
آرامش تمام وجودم را فرا میگیرد. آیه به سمتم می آید و خودش را پرت میکند در آغوشم.
-ممنونم ازت.
این را میگوید و گریه می افتد. دستی پشت کمرش میکشم تا آرام شود.
-من مدیون شماهام و تاعمر دارم نمیگذارم توی تاریخ محو بشید.
حضور کسی را کنارم حس میکنم سر بر میگردانم حاج کاظم است.
-ممنون خیلی کمکم کردین.
لبخندی میزند و میگوید:
-خواهش میکنم دختر زود بریم که برسونیمت خونه خسته ای.
این را که می گوید تازه یاد کوفتگی بدنم می افتم. آیه را از خود دور میکنم و به بقیه نگاه میکنم.
-ممنونم که کمک کردید.
همه لبخندی میزنند به حامد نگاهی می اندازم و لبخندش را در ذهنم برای همیشه ثبت میکنم و یادم میماند قهرمانانه دفاع کرد از ناموسش.
پایم را بیرون از پایگاه میگذارم. با آیه و حاج کاظم به سمت خانه راه می افتیم شهر در سکوت فرو رفته است و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده وتنها بخشی از اموال عمومی از بین رفته است.
موبایلم را در می آورم و همان طور که راه میروم در یاد داشت هایم تایپ میکنم.
-بسم الله الذی یکشف الحق. وسیله ای برای آشکار شدن حق میشوم.
سر بلند میکنم به خانه رسیده ام. سر بر میگردانم هیچ خبری از آیه و حاج کاظم نیست. میدانم که روزی دلتنگشان میشوم.
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#محدثه_صدرزاده
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3159
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
#روایت_عشق 💞