🚩
#بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
📖داستان
#نیمه_تنها
✍️به قلم
#زهرا_اروند ✒️
قسمت بیست و سوم
آن دختر حالش خراب تر است. نفسش بالا نمیآید. فاطمه میگوید: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید
حاج کاظم از حامد میپرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟
_آره... گممون کردن...
به دنبال احمدی میدوم تا آب بیاورم. از داخل اتاق دو لیوان آب میریزم و میدهم دستش تا ببرد. میگردم تا چیزی پیدا کنم اما فراموش میکنم چه میخواستم. میروم بیرون اتاق.
محدثه دارد آب میخورد. سریع میروم داخل اتاق پایگاه. همان موقع فاطمه میآید و میگوید: دفتر کجاست؟
به میز اشاره میکنم. فاطمه دفترش را برمیدارد. آن را باز میکند، تند ورق میزند و چیزی داخلش مینویسد. همان لحظه حامد از داخل حیاط ناله میکند: حاجی چرا میزنی؟
_نمیدونم، یهو حس کردم باید بزنمت!
فاطمه کنار در میایستد و میگوید: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟
_خب مامان میخوای امتحان کنی از یه روش مهربونتر استفاده کن!
_دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید.
فاطمه و حامد مشغول صحبت شده اند. محدثه وارد اتاق میشود. چند لحظه بعد فاطمه میآید.
همزمان با محدثه میگویم: خب چکار کنیم؟
فاطمه میگوید: خب، همهمون فهمیدیم این شخصیتهای منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن.
محدثه میپرسد: چطوری یعنی؟
فاطمه در اتاق قدم میزند: ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بیمصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیتهای باورپذیرتری بسازیم.
فکری به ذهنم میرسد: میشه زندانیشون کنیم.
محدثه ادامه میدهد: زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم.
فاطمه دو دستش را به هم میکوبد: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیتهای منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیتهای منفی رو محدود کنید به داستانها.
محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف نگاه میکند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که...
درست میگوید. کامپیوتر آش و لاش است. فاطمه نگاهم میکند و میگوید: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم.
دفترم را باز میکنم و مینویسم. زندانی مینویسم درست شبیه زندان های بزرگ دنیا که هیچ راه فراری ندارد. شاهین و دارو دسته اش را میاندازم داخلش.
فاطمه و محدثه مشغول اند. ناگهان صدای کوبیده شدن در میآید. انگار چند نفر با مشت به در میکوبند. صدایی میآید: من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟
حامد آرام به ما میگوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید.
نورا دست فاطمه را میکشد و بیرون میرود. دوباره صدایی میآید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم!
محدثه مضطرب بیرون را نگاه میکند و تندتر تایپ میکند. فاطمه آرام ولی با لحن فریادگونه میگوید: بنویس زودباش.
بلند میشوم. دختری که همراه محدثه بود دستم را میگیرد و میرویم بیرون. صدای جیغ زنی میآید و بعد صدای شکستن شیشه. فاطمه فریاد میزند: باشه! اگه دنبال مبارزهاید من اینجام!
حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمت فاطمه: برو پایین.
دست فاطمه را میکشم تا بیاید اما میگوید: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه!
میدوم پایین. تنها چیزی که میشنوم این است: آتیش.
***
ساعت تقریبا شش صبح است. سیدعلی و مجید و نورا مرا به در خانه میرسانند. وارد کوچه که میشوم همگی پیاده میشوند و میآیند بدرقه ام. نورا را در آغوش میگیرم. دلم برایش تنگ میشود. دیدارمان کوتاه بود ولی شیرین. از آغوش نورا بیرون میآیم. به سیدعلی نگاه میکنم ومیگویم: دلم براتون تنگ میشه. برای آرامشت دلم تنگ میشه سیدعلی.
بعد به مجید نگاه میکنم: همینطور برای شیطنت های تو.
سیدعلی سرش را پایین میاندازد ولی مجید میگوید: منم مامان، ولی هروقت دلت تنگ شد برو پیش اون دوتا دوستات. نمیذارن نبود منو حس کنی. میدونی کیارو میگم که؟
میخندم و میگویم: مگه میشه ندونم.
کلیدم را درمیآورم و میگویم: بچه ها خداحافظ به امید روزی که دوباره ببیمتون.
هرسه باهم میگویند:خداحافظ مامان.
میخندم و در را باز میکنم. داخل یاداشت های گوشیم مینویسم: اولین داستان...
⚠️
#ادامه_دارد ⚠️
🖋
#زهرا_اروند
⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐
https://eitaa.com/istadegi/3168
ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
#روایت_عشق 💞