🔰 🔰 📖 مجموعه داستان ⚠️ داستان اول: چاه ✍️ 1 گیج و نامتعادل، خودم را می‌رسانم به دستشویی. در دستشویی را باز می‌کنم. پسربچه خیره شده است به من. روبه‌روی روشویی ایستاده. موهایش ژولیده است و صورتش کثیف؛ لباسش هم. دارد حالم را بهم می‌زند. بوی گند می‌دهد. با طلبکاری خیره است به چشمان من. چشمانش شبیه چشمان رونالد است؛ پسرم. همیشه همینطوری نگاهم می‌کرد. داد می‌زنم: گم شو کثافت! و تکیه‌ام را از در دستشویی برمی‌دارم و دستم را بالا می‌برم که بزنم توی صورت سیاه و کثیفش؛ اما غیب می‌شود. مثل دود. مثل دودِ سیگارم. از هم می‌پاشد و من دیگر نمی‌توانم در برابر حالت تهوع مقاومت کنم. قدمی به جلو برمی‌دارم و خم می‌شوم روی روشویی. تمام دل و روده‌ام را بالا می‌آورم. گلویم می‌سوزد. به صورت نتراشیده خودم در آینه نگاه می‌کنم؛ باید اعتراف کنم که دیگر خوش‌قیافه نیستم. شاید برای همین آن زن احمق، مونیکا، من را رها کرد و توله‌مان را هم با خودش برد. خب به درک! بلند قهقهه می‌زنم. صدایم می‌خورد به دیوارهای سرامیکی دستشویی و برمی‌گردد به سمت خودم. مثل جادوگرها قهقهه می‌زنم. مثل هیولاها. رگ‌های اطراف سر و گردنم بیرون می‌زند. صورتم سرخ شده. همرنگ همان شرابی که خوردم. از دستشویی بیرون می‌زنم؛ تلوتلوخوران. بلند داد می‌زنم: آهاااااااااااااااااای... کثافتااااااااااااااا... بیاین ببینم... می‌خورم به دیوار راهرو و راست می‌ایستم. رونالد خیره می‌شود به من. مقابلم ایستاده. با پیراهن کرم رنگ کثیف و پر از لکه‌های سیاه که به تنش زار می‌زند. با دستان کثیف مشت کرده. با نگاه طلبکار. سخت است این که بتوانم کلمات را درست انتخاب کنم و کنار هم بچینم: تتتووو... ایییینجاااا... چچچه... غغغلطی مممممی‌کنی گگگوساله؟ و فقط نگاه می‌کند. چرا انقدر لباسش کثیف است؟ شبیه آن آشغال‌های عراقی شده. چشم‌هایش تبدیل به دهان می‌شوند. داد می‌کشد: چرا ولم کردی؟ تو اونور دنیا چه غلطی می‌کردی؟ دوست دارم مثل قدیم، زانو بزنم مقابلش و دو طرف صورتش را با دست بگیرم: اگه ما اون تروریست‌ها رو توی عراق نمی‌کشتیم، باید توی خیابونای اسپرینگ‌فیلد باهاشون می‌جنگیدیم. ولی نمی‌گویم. صدبار گفتم و نفهمید. به جهنم. قدمی به جلو برمی‌دارم. دود می‌شود دوباره. می‌زنم زیر آواز: - O say, can you see, by the dawn's early light (در این سَحَر به من بگو چه می‌بینی...) ... صدایم را کلفت می‌کنم که باشکوه‌تر شود. سرخوشانه به سمت میزی می‌روم که وسط آشپزخانه است. خانه پر است از ستاره. ستاره سفید پنج‌پر روی زمینه آبی. خانه پر است از مِه آبی. پر از خط‌های قرمز و سفید. بلند قهقهه می‌زنم: - What so proudly we hailed at the twilight's last gleaming… (آیا آن پرچمی که دیشب بر آن سلام دادیم را اکنون در نور سحرگاهان می‌بینی؟) میز می‌لرزد. یکی دارد تکانش می‌دهد. بطری مشروب می‌افتد و در هوا می‌گیرمش. باز هم بلند می‌خندم: خخخخب ریچااااارررررد! هنوزززز انقدرام پیرررر نشدی! صدای لولای زنگ‌زده در می‌آید. ستاره‌های سفید می‌رقصند. انگار دست و پا دارند. با انگشت به یکی‌شان که از همه بهتر می‌رقصد می‌گویم: هی مریلند! هیع... بیا با من برقص! یک ستاره دیگر کنارش می‌رقصد. سکسکه‌ای می‌کنم و مریلند از من خوشش نمی‌آید. رو می‌کنم به ستاره دیگر: هیع... تو باس ویر... هیع... ویرجینیییییی... ویییییییییرجیننننیا باشی... هیع! اااازت... خخخخوشم... ممممییییییییاد! در اتاق خواب باز می‌شود. هوا گرگ و میش است و من چراغی روشن نکرده‌ام. لازم نیست؛ این ستاره‌ها روشنند. صدای زوزه سگ می‌آید؛ صدای زوزه جرج. داد می‌زنم: آهااااای! کجایی جرج... هیع... اچ دبلیو بوش؟ و باز هم می‌زنم زیر خنده و با خنده به ستاره‌ای که دارد کنار گوشم چرخ می‌زند می‌گویم: کلرادووو! من عااااااااشقِ... هیع... بوش پدرم! در اتاق خواب بیشتر باز می‌شود و قامت دخترکی هفده ساله را در آن می‌بینم. خیره است به من و اخم‌هایش را در هم کشیده. چشم‌های سیاه و درشت آسیایی‌اش پرُند از نفرت. داد می‌زنند. با لباس‌های پاره و کثیف ایستاده مقابلم. با روسری نیمه‌باز و موهایی که روی صورتش ریخته. موهای بلند و سیاه. زیر چشمان گود رفته‌اش سیاه شده و رد اشک پیداست. دارد جیغ می‌کشد. بلند جیغ می‌کشد بدون این که دهانش را باز کند. از صدای جیغش همه‌چیز می‌لرزد. داد می‌زنم: خفه شو! ✍️ 🔸 ... http://eitaa.com/istadegi