🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۶ دختری در آستانه در ایستاده و نفس می‌زند: اتاقای شش نفره توی همین راهرو هستن؟ هیکلش انقدر باریک و بلند است که حس می‌کنم اگر تکان بخورد، می‌شکند. صورتش هم مثل قدش، کشیده و بیضی شکل است و موهایش، نامنظم از مقنعه بیرون زده. نیشم باز می‌شود و با دهان پر می‌گویم: این راهرو فقط اتاقای سه نفره داره. و چشمک می‌زنم. دختر جواب چشمکم را با یک لبخند دندان‌نما و گشاد می‌دهد، تشکری می‌کند و می‌رود. نیم‌نگاهی به افرا می‌اندازم که مشغول کار خودش است؛ بهتر. برای خودش بهتر است که سرش به کار خودش باشد. نگاهم دوباره می‌چرخد به سمت کیف و چمدان روی تخت و برایم سوال می‌شود که نفر سوممان کیست؟ این را از افرا که می‌پرسم، فقط شانه بالا می‌اندازد و لب ورمی‌چیند. از داخل راهرو صدای هیاهو و همهمه می‌آید و چند لحظه بعد، یک توده دختر جوان، خنده‌کنان و درحالی که با هم حرف می‌زنند، جلوی در اتاقمان سبز می‌شوند. یک نفرشان می‌آید تو و بقیه هم دنبالش. من و افرا، هاج و واج نگاهشان می‌کنیم و آن‌ها ما را نمی‌بینند اصلا. می‌زنند توی سر و کله هم و آن که جلوتر از همه بود، برمی‌گردد به سمت بقیه. انگشتش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: ببینین... انفجار خنده، نه به او اجازه می‌دهد حرفش را بزند نه بقیه گوش می‌دهند. به زور لب و لوچه‌اش را جمع می‌کند که ظاهرش جدی به نظر برسد؛ ولی ردپای خنده هنوز در چشم و ابروهایش هست. باز هم انگشتش را تکان می‌دهد: امسال خیر سرم... و دوباره می‌زند زیر خنده و دوباره، چند دقیقه طول می‌کشد تا خودش را جمع کند و حرفش را بزند: خیر سرم اومدم یه اتاق جدا از شما که درس بخونم. باشه؟ دوستانش هنوز دارند می‌خندند؛ معلوم نیست به چی. از آن الکی‌خوش‌هایی هستند که ترک دیوار هم برایشان خنده‌دار است. دختر، دستانش را باز می‌کند و دوستانش را می‌راند بیرون اتاق، همان‌طور که مرغ را می‌رانند به لانه‌اش: جا جا جا... برید بیرون ببینم... کار دارم... کیش کیش... جا جا جا... افرا نخودی می‌خندد و فکر کنم فقط منم که معنی کلمه «جا جا جا» را نمی‌دانم. دختر در اتاق را می‌بندد و برمی‌گردد به سمت ما: اهم اهم... شما اینجا بودین؟ آقا خیلی شرمنده... رفیقای ما یکم خل و چلن... دختری ست سبزه‌رو و با مژه‌های بلند و چشمان سیاه؛ و موهای فرفری و پف کرده کوتاه. لبش را می‌گزد و لپ‌هایش گل می‌اندازند: ای وای ببخشید... سلام نکردم. سلام. مخلص شما، آویدم. سال سوم پزشکی. *** موهای مادر را دور انگشتم می‌پیچم و خودم را به سینه‌اش می‌چسبانم. صدای غرش هیولایی از دور می‌آید که مادر می‌گوید جت جنگی ست. جایی که ما هستیم، از این هیولاها زیاد دارد. بعضی‌هاشان انقدر بلند می‌غرند که زمین می‌لرزد؛ دیوارها و شیشه‌ها هم. تنها چیزی که باعث می‌شود نترسم، این است که خودم را بچسبانم به سینه مادر و با موهایش بازی کنم. مادر دارد با پدر بحث می‌کند؛ درباره رفتن. چیز جدیدی نیست. از وقتی یادم می‌آید، همیشه درحال رفتن از جایی به جای دیگر بوده‌ایم. داد و فریاد پدر هم چیز جدیدی نیست. او هم یک هیولای کوچک است و هر وقت بتواند داد می‌زند. بوی گند می‌دهد. همیشه عصبانی ست و هرکس دم دستش باشد را می‌زند؛ با دست، با پا یا هرچی. یک بار طوری زد توی صورت مادر که تا چند روز، لپش سیاه بود. ... ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi