🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 119 -ولی من انگشت‌کوچیکه اون خلبانی که بمب اتم روی سر ژاپن انداخت هم نمی‌شم! فکر نکنم کسی رکوردشو بشکنه! -چرا، من یه فرق مهم با اون خلبانه دارم، اون مقتول‌هاش رو نمی‌شناخت. ولی من... می‌خوام نزدیک‌ترین دوستمو بکشم... روسری خاکستری را می‌اندازم روی سرم و گیره می‌زنم. اگر آوید اینجا بود، برای دهمین بار ذوق می‌کرد و می‌گفت: چقدر به چشمات میاد! چه چشمای خوش‌رنگی داری! روسری را چقدر باسلیقه در کاغذ کادو پیچیده بود؛ یک کاغذ کادو با طرح نقاشی‌خط این شعر: شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی چنین حائل، کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها؟ بعد از کشتن آوید، باید این روسری را چکار کنم؟ می‌توانم نگهش دارم؟ باید بیندازمش دور یا بسوزانمش؟ دلم درهم می‌پیچد. وقت صبحانه خوردن ندارم.تندتند هرچه لازم دارم را داخل کیفم می‌چپانم. گوشی یدکی... بمب... دستم به بمب می‌خورد و تنم یخ می‌کند. ذهنم شروع می‌کند به تصویرسازی. سالن قرنطینه شده و درهایش قفل‌اند، بمب منفجر می‌شود و پرده آتش می‌گیرد، همه در تکاپو می‌افتند برای خاموش کردنش. آژیر آتش‌نشانی روشن می‌شود و سیستم اطفای حریق، مه‌آب آلوده به سم را در هوا می‌پاشد... چند ثانیه بعد، هرکس یک گوشه افتاده، گلویش را گرفته و با چشمان از حدقه بیرون زده، برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. و تا چهار دقیقه بعد، زمین و صندلی‌ها و سن، پر است از جنازه‌هایی با چهره کبود و بدنی درهم‌پیچیده از خفگی. فاطمه هم میانشان افتاده... از تصور چنین لحظه‌ای، رمق از پاهایم می‌رود و ولو می‌شوم روی تخت. فاطمه همین هفته پیش کنارم نشسته بود، خاطره می‌گفت و می‌خندید. رد گرمای دستش هنوز روی دستانم هست. من را دختر خودش می‌دید. شاید هر وقت نگاهم می‌کرد، یاد عباس می‌افتاد که انقدر دوستم داشت. چشمانم می‌چرخند سمت ساعت. هشت و پانزده دقیقه. وقت ندارم به عاقبت کارم فکر کنم؛ یعنی الان دیگر وقتش نیست. یک سیلی می‌زنم به خودم و از جا بلند می‌شوم. یک دور دیگر، وسایل داخل کیفم را چک می‌کنم و می‌خواهم بروم؛ اما یادم می‌افتد که دیگر قرار نیست به این اتاق برگردم. هرچیزی که اینجا بگذارم، برای همیشه همین‌جا خواهد ماند. عروسکم... برش می‌دارم و به چشمانش خیره می‌شوم. یعنی از این به بعد، باید بدون عروسکم بخوابم؟ بغض در گلویم رسوب می‌کند. بغلش می‌کنم، می‌بوسمش و در گوشش می‌گویم: قول می‌دم زود بیام و ببرمت پیش خودم. مطمئن باش نمی‌ذارم اینجا بمونی. طوری در آغوشش می‌گیرم که انگار بچه‌ام است؛ حتی از بچه هم عزیزتر. آخرین چیز، اسلحه کمری ست. در برداشتنش تردید می‌کنم. اگر همراه خودم ببرمش، بیشتر ایجاد شک می‌کند تا امنیت. از خیرش می‌گذرم و فقط چاقوی جیبی را با خودم می‌برم. از خوابگاه بیرون می‌آیم و تا سر خیابان می‌دوم. تاکسی اینترنتی پیدا نمی‌شود. الان است که گریه‌ام بگیرد. تندتر می‌دوم بلکه بتوانم دربست بگیرم. ذهنم پر شده از صدای خودم؛ که نمی‌دانم با کی حرف می‌زنم. انگار هزارتا آریل، دارند با هم دعوا می‌کنند و جواب هم را می‌دهند: وقتی به عباس گفتم مشکل رو حل کنه منظورم این نبود... -الان سایه‌م فکر می‌کنه بی‌خیال شدم. -واقعا داری میرم آدم بکشم؟ می‌خوام فاطمه رو بکشم؟ -اگه عباس زنده نباشه ناراحت نمی‌شه. اگرم واقعا زنده باشه، جلوم رو می‌گیره. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi