🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 38
***
-خیلی با هم صمیمی نبودیم؛ ولی فکر کنم آخرین خواستهش این بود که اون عروسک به دستت برسه.
پتو را محکمتر دور خودم میپیچم. لبه نیمکت مینشینم که سرمای فلزش کمتر در جانم رخنه کند. تمام قدرتم را به کار میگیرم تا صدای به هم خوردن دندانهایم، کلامم را نامفهوم نکند: شما... همون... اول... فهمیدید...؟
دستانش را در جیباش فرو میبرد و به پنجرههای خوابگاه نگاهی میاندازد. حتما افرا دارد از پشت پنجره نگاهمان میکند. مسعود میگوید: تقریباً. فقط نمیدونستم چطور باید بهت بگم.
چقدر هم آرام و شمرده خبر داد خیر سرش! الان دو روز است که تب کردهام و دمای بدنم از سی و نه درجه پایینتر نمیآید. نه خودم خواب و خوراک دارم، نه آویدِ بیچاره که پرستار من شده. چشمانم سیاهی میروند؛ اما نباید از حال بروم. الان بیشتر از هر دارویی، به حرف زدن با مسعود نیاز دارم. میگویم: اسمش حیدر نبود، درسته؟
-هوم. توی سوریه بهش میگفتن سیدحیدر، ولی اسمش عباس بود.
-دیگه چی ازش میدونید؟
-گفتم که، خیلی صمیمی نبودیم. فقط یه مدت کوتاه باهاش همکار بودم.
-از خانوادهش خبری ندارید؟
مسعود سرش را میاندازد پایین و سنگریزهای را با نوک کفشش به بازی میگیرد: همسرش رو خیلی زود از دست داد. بچه هم نداشت. تا جایی که میدونم، پدرش هم جانباز بود.
احتمالا اگر رفاقتی میان مسعود و عباس شکل گرفته، بخاطر همین درد مشترک بوده؛ یکی از چیزهایی که خوب انسانها را به هم گره میزند درد است. میپرسم: چطور کشته شد؟
-دیماهِ سال نود و شیش، ضدانقلاب توی اغتشاشات تهران شهیدش کردن.
کلمه شهید را با تاکید خاصی ادا میکند. حرفهایش تبم را پایین نمیآورد که هیچ؛ باعث میشود تمام تنم گر بگیرد. فقط حدود یک ماه بعد از آخرین ملاقاتمان کشته شده. سردرد مغزم را طوری مچاله میکند که رمقی برای ادامه گفت و گو نداشته باشم. الان است که پخش زمین شوم. صدا به سختی از گلوی خشکیدهام در میآید: میشه.. اگه خانوادهای داره... پیداشون کنین؟ میخوام... ببینمشون...
قدمی میگذارد به عقب: بذار ببینم چکار میتونم بکنم. خبر میدم.
دستان آوید را روی شانهام حس میکنم و آرام در گوشم نجوا میکند: بیا بریم. باید استراحت کنی.
مسعود تمام هوای موجود در ریههایش را بیرون میدهد و به پنجره خوابگاه نگاه میکند؛ درواقع به افرایی که با تمام قدرت، از پدرش فرار میکند و حالا دارد دزدکی دیدمان میزند.
-مواظب خودتون باشین. مخصوصا... افرا.
میرود. پدر و دختر عین هماند، مغرور، لجباز، نچسب. برای همین است که هیچکس نمیتواند با هم آشتی بدهدشان. شاید هم این که مسعود پیشقدمِ آشتی نمیشود، بخاطر این است که خودش را مستحق مجازات میداند.
با تکیه به آوید، خودم را به تختم میرسانم و دراز میکشم. آوید، دارو به خوردم میدهد و چشمان داغم را میبندم. آوید به افرا میگوید: سفارش کرد مواظب خودت باشی.
پیداست آوید نقشه کشیده برای آشتی دادن افرا با پدرش؛ با خوشبینی و اعتماد به نفسی ستودنی. در دل میخندم به آوید که تو چقدر سادهای دختر، این دوتا حاضرند بمیرند ولی یک وقت غرور نازنینشان نشکند.
افرا در واکنش به جمله آوید، فقط «اوهوم» آرامی میگوید که ما بفهمیم کر نیست؛ اما پشیزی هم به سفارش مسعود اهمیت نمیدهد. آوید بیچاره!
-از دستش عصبانی بودم. فکر میکردم فراموشم کرده. ولی فکر نمیکردم...
اشک گرمی از گوشه چشمم بر شقیقهام سر میخورد؛ و انگار از شدت حرارت پیشانیام، بخار میشود. آوید میان موهایم دست میکشد و میگوید: حق داشتی عصبانی باشی... خودتو سرزنش نکن.
دستِ داغم را در دستش میگیرد و فشار میدهد: مطمئن باش الان که شهید شده، از قبل زندهتره. من مطمئنم تمام این مدت هم، حواسش بهت بوده و فراموشت نکرده.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi