🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 39 حواسش به من بوده و این‌همه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عباس مُرده. با گذاشتن عنوان شهید هم چیزی عوض نمی‌شود؛ چه شهادت، چه مرگ، هردو یک چیزند: پایان فرآیندهای حیاتی بدن؛ فقط با دو اسم متفاوت. عباس مرده. تمام شده. حتی تا الان، استخوان‌هایش هم پوسیده و فقط خلاصه می‌شود در مشتی خاطره و عکس و فیلم. این‌ها را به زبان نمی‌آورم که توی ذوق آوید نزنم. و آوید انگار که ذهنم را خوانده باشد، ادامه می‌دهد: شهادت اصلا مرگ نیست، یه مرحله بالاتر از زندگیه که ما درکش نمی‌کنیم. و باز هم در دل به اعتقادِ آوید می‌خندم؛ اما رمقِ جواب دادن ندارم. عباس اگر خیلی مرد است، باید بیاید خودش زنده بودنش را ثابت کند. خودش بیاید ثابت کند که تمام این مدت، حواسش به من بوده. بجای خون، درد در تمام بدنم جریان دارد و حس می‌کنم الان است که استخوان‌هایم از هم بپاشد. می‌گویم: عروسکمو بده آوید. عروسک خیلی زود در آغوشم قرار می‌گیرد و همراهش، ذهنم از فکر عباس پر می‌شود. عذری از این موجه‌تر نداشت که دنبالم نیاید. یک نفر قبل از من، کارش را تمام کرده بود و منِ احمق، داشتم نقشه قتلش را می‌کشیدم. انگار قلبم سوراخ شده؛ ته‌مانده امیدی که به پیدا کردن عباس داشته‌ام از بین رفته و فقط دلتنگی مانده. اگر آخرین‌باری که دیدمش، می‌دانستم که آخرین دیدار است، اصلا نمی‌گذاشتم برود. محکم می‌گرفتمش. جیغ و داد راه می‌انداختم. کل پرورشگاه را روی سرم می‌گذاشتم تا بماند؛ حتی کمی بیشتر. حالا اما، انگیزه جدیدی برای ماندن در ایران پیدا کرده‌ام... کشتن آن کسی که امیدم را کشت. *** سه سال قبل، ایران، اصفهان - نه، نه... نباید اون خط بهش بچسبه... دانیال که این را گفت، قلم را از روی کاغذ برداشتم و دوباره به سرمشق نگاه کردم. باد بهاری میان شاخه‌های بید مجنون دست کشید. داشتم تفاوت نوشته‌ی خودم را با سرمشق دانیال می‌سنجیدم که دست دانیال، پشت دستم نشست و وقتی تلاش کردم دستم را رها کنم، محکم‌تر گرفتش. مثل معلم‌های کلاس اول، دست و قلمم را روی کاغذ گذاشت: اینطوری... این شکل تایپی‌شه... اینم دست‌نویس. هـ... دوباره نسیم شاخه‌های بید مجنون را تکان داد. قلم را از روی کاغذ برداشت؛ اما دستم را رها نکرد. نگاه معترضم را نادیده گرفت و چشمانش را روی کاغذ برنداشت: حالا می‌تونی دومین کلمه عبری رو یاد بگیری. «پدر(ابا)»، اولین کلمه‌ای بود که به عبری یاد گرفتم و چندان چنگی به دلم نزد. امیدوار بودم دومین کلمه، به بی‌معناییِ پدر نباشد. دانیال دوباره دستم را گذاشت روی کاغذ و آرام هجی کرد: آلف... هـ... وِت... هـ... حروف را هم‌زمان کنار هم نوشت و بعد، اعراب کلمه را گذاشت. باز هم بدون این که دستم را رها کند، با شیفتگی به نوشته‌اش نگاه کرد. به ظاهر نامانوس کلمه چشم دوختم: چی نوشتی؟ - آهاوا. لبخند زد و نگاه چرخاند به سمت من. گیج شدم: چی؟ یعنی چی؟ چشمانش را ریز کرد و دقیق‌تر به چشمانم خیره شد. دوباره رفتارش ترسناک و نامفهوم شده بود. وقتی زیادی پیچیده می‌شد، دلم می‌خواست از دستش فرار کنم. لبانش آرام تکان خوردند: عشق. طاقتم برای نگاه کردن به چشمان قهوه‌ای‌اش تمام شد. تلاش کردم دستم را از دستش بیرون بکشم: دیگه داره غروب می‌شه. برگردیم هتل. - باید یه دور از روی کلمه بنویسی. تمرینت تموم نشده. دوست داشتم همان‌جا، از یاد گرفتن عبری انصراف بدهم. دانیال انگار ذهنم را خواند: باید یاد بگیری. بنویس. این بار بدون فشار دست دانیال، کلمه عشق را روی کاغذ نوشتم. چندشم شد. این یکی از کلمه قبلی هم بدتر بود. بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi