🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۴۵ به خودم که می‌آیم، چهره‌ام خیس شده؛ مثل پیرزن. چند وقت بود که غدد اشکی‌ام را به کار نگرفته بودم؟ یک سال... دو سال... نمی‌دانم. آتش خشمی که دائما در درونم شعله می‌کشید، اشکم را خشکانده بود. مدت‌ها بود که قطرات اشک، چهره‌ام را نوازش نکرده بودند. حالا اما کوه آتشِ درونم، دربرابر دریایی آرام عقب‌نشینی کرده. هرچه دنبال احساسات قبلی‌ام می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. انگار از همه چیز جز خودم خالی شده‌ام. خود خود من؛ سلما. بدون هیچ علاقه‌ای، خشمی، گذشته‌ای یا آینده‌ای. فقط منم و اشک‌هایی که علت ریختنشان را نمی‌دانم. پیرزن، دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد. سال‌ها بود چنین گرمایی را حس نکرده بودم؛ دقیقا از آخرین باری که عباس را دیدم. گرمایش همان گرمای دستان عباس است؛ حتی بیشتر. انگار عباس را ضرب در ده کرده باشی. دستم را نوازش می‌کند و می‌گوید: تو دختر منی، تو دختر عباسی. نقاشیت رو ببین! با چشم اشاره می‌کند به نقاشی‌ای که بالای تختش، زیر شیشه قاب عکس عباس زده. منِ پنج ساله، در کنار عباس با لباس نظامی، دست در دست هم؛ مثل یک پدر و دختر. عباس گوشه نقاشی با خودکار نوشته: دخترم سلما. آبان ۱۳۹۶. دخترم سلما... دخترم سلما... دخترم سلما... خودم را جلو می‌کشم و ناخودآگاه سرم را لبه تخت می‌گذارم. انگار خودم نیستم؛ آن سلمایی هستم که عباس بزرگش کرده. اگر عباس پدرم می‌شد، الان درحال راه رفتن لبه تیغ نبودم. هیچ‌کدام از اتفاق‌های تلخی که از سر گذراندم را تجربه نکرده بودم. شاید گذاشته بودم موهایم بلند باشد و هر روز، می‌نشستم اینجا مقابل مادر عباس تا برایم ببافدشان و شاید فاطمه مثل مادرم می‌شد... پیرزن سرم را نوازش می‌کند و می‌گوید: الهی دورت بگردم که انقدر خانومی. فاطمه سریع اشک‌هایش را پاک می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. پیرزن، با ملایمت روسری‌ام را باز می‌کند. میان موهایم دست می‌کشد؛ مهربان‌تر از مادر. چشمانم را می‌بندم و سرم را می‌گذارم روی پای پیرزن. دست ترک‌خورده‌اش که از روی پوست و میان موهایم رد می‌شود، روحم را می‌نوازد. هیچ جای دنیا انقدر احساس نمی‌کردم که در خانه خودمم؛ حتی در خانه‌ای که تا شانزده سالگی در آن زندگی کردم. می‌پرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟ هیچ‌وقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکی‌ام نبودم. اصلا برای هیچ‌کس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظه‌اش را بگویم و شیرینی‌اش را مزمزه کنم. می‌گویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم. پیرزن کمی خودش را جلو می‌کشد و چشمانش برق می‌زنند: حالش چطور بود؟ برام بگو! از دید من، عباس مدت‌هاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه می‌آیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود. یک لبخند غمگین می‌زند: بچه‌م همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش می‌افته یه گوشه و چند ساعت می‌خوابه. نمی‌دانم یادش نیست یا نمی‌خواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی می‌کند. ادامه می‌دهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟ ماجرای پدر و مادر داعشی‌ام را سانسور می‌کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. می‌گویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم. خنکای آبی که عباس روی چهره‌ام ریخت را هنوز فراموش نکرده‌ام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند می‌شود: دورش بگردم... -بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد... گردنبند دعا را از گردنم درمی‌آورم و نشانش می‌دهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi