🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 57
نمیدانست اگر اتفاقی افتاد باید چکار کند. هنوز در مبارزه خیابانی به اندازه کافی مهارت نداشت. فقط میدانست باید ترسش را بردارد و آن را در کانون گردباد رها کند.
میان آشوب و آتشی که به جان خیابان افتاده بود، چشمش عباس را دنبال میکرد. آدمها را کنار میزد که از عباس جا نماند. میدانست اگر عباس ببیندش، نمیگذارد همراهش برود. سرمای شب را و آدمها را میشکافت که عباس را گم نکند؛ ولی فکر چاقویی را نکرده بود که از پشت بر تنش نشست. نفهمید چطور. فقط پشت کمرش سوخت. یک نفر از پشت زدش و تا برگردد، ضارب خودش را میان جمعیت گم کرده بود. کمیل تلوتلو خورد، کسی به او تنه زد و روی زمین افتاد. عباس در نظرش داشت تار میشد؛ داشت در جمعیت گم میشد؛ دور و دورتر... و کمیل بیحال و بیحالتر. کمی خودش را روی زمین کشید. سعی کرد بلند شود. نتوانست. افتاد زیر دست و پای جمعیتی که در خیابان بودند. سرش به لبه جدول خورد و ابرویش شکافت. خون روی صورتش راه باز کرد و دیگر نتوانست جایی را ببیند. تسلیم آغوش بیهوشی شد. هم ترسهایش و هم خودش، در طوفان گم شده بودند.
پانزده سال بود که خودش را سرزنش میکرد؛ با این که واقعا تقصیری نداشت. خودش هم میدانست آن کسی که برای قتل عباس نقشه کشیده، خواسته از شر نیروهای تامینش هم راحت شود. مقابل قبر عباس نشست. سرش را پایین انداخت و با کف دست، سینهاش را ماساژ داد بلکه قلبش آرام شود. مغزش را کاوید تا علت این آشوب را پیدا کند. ذهنش را که رها میکرد، سمت آریل میرفت. آریل از کجا پیدایش شده بود؟ عباس حرفی درباره یک دختربچه سوری نزده بود؛ اما کمیل نقاشی آریل را چند روز بعد از شهادت عباس در اتاق کارش پیدا کرد. آن را چسبانده بود به دیوار اتاقش، پایین نقاشی تاریخ زده و نوشته بود: دخترم سلما.
آریل پیچیدهتر از آن به نظر میرسید که نشان میداد. اصرارش برای شناختن قاتلان عباس، مثل زنگ هشدار بود. یا خودش خطر بود، یا در خطر بود، یا چیزی شبیه این. کمیل در چشمان آریل، طغیان و خشمی پنهان دیده بود که او را میترساند. ترس...
میخواست مثل عباس باشد؛ ترسش را بردارد و به دل طوفان بزند.
***
صدای دست و سوت و جیغی که از بیرون اتاق میآید، اجازه نمیدهد درست بشنوم آوید چه میگوید. آوید بعد از زمزمه کوتاهی در گوشم، سرش را عقب میآورد و لبخند میزند. مردد میگویم: یعنی با هم...
چشمغره میرود و آرام میگوید: هیس!
و مردمک چشمانش را کج میکند به سمت افرا که به واسطه درس، زمان و مکان را فراموش کرده. آرام میگویم: اگه بمب هم بترکه، نمیشنوه.
آوید میخندد و بازویم را میگیرد تا از روی تخت بلند شوم: بیا بریم بیرون...
از اتاق بیرونم میکشد. راهروی خوابگاه را با کاغذهای رنگی تزیین کردهاند و دیوارها پر از پوسترهایی درباره امام آخر شیعیان است. خوابگاه از همیشه شلوغتر و پر جنبوجوشتر است. هیچکس روی پای خودش بند نیست. همه لباسهای رنگی و شاد پوشیدهاند و اینسو و آنسو میدوند. به محض بیرون آمدنمان، دونفر از دوستان آوید از جلوی در رد میشوند، برای آوید دست تکان میدهند و همزمان بلند میگویند: مخلص آوید خانوم!
آوید برایشان دست بلند میکند: ما مخلصتریم!
-از شهیدت چه خبر؟
آوید صدایش را میبرد بالا و به دونفری که حالا دورتر شدهاند، میگوید: خیلی دمش گرمه!
-مثل خودت.
و میروند. اخم میکنم: شهیدت؟
چشمان آوید میدرخشند: بهت نگفتم؟
-چیو؟
آوید هیجانزدهتر از قبل، مثل بچهها جست و خیز میکند: خانم منتظری بهم سپرده درباره مطهره تحقیق کنم.
-به تو؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi