🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 68
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد. میگویم: آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد: نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند: من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود. میپرسم: یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید: نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه. به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم. آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید: نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم: از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
-خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم: باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد: ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید: همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم: از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل، از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش... ادامهاش را یادم نمیآید. همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi