🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 103
هاجر تشویشها و دلهرههایش را به زبان نیاورد؛ این که الان چشم دنیا به این همایش است و اگر بخاطر یک تهدید بیوتروریستی تعطیل شود، آن هم بعد از آن حادثه در سخنرانی منتظری، امنیت کشور زیر سوال میرود و تبعات بعدی سیاسی و وجهه ناجور بینالمللیاش...
سرش را بالا گرفت و به سقف و دیوارها نگاه کرد. با خودش فکر میکرد: خب پذیرایی و خود سالن به کنار... دیگه چطوری میشه عامل آلودگی رو منتشر کرد؟ پذیرایی یعنی راه بلع. میز و صندلیها یعنی تماس پوستی... میمونه عامل تنفسی...
به خودش که آمد، دید مسعود هم دارد دیوارهای بلند و سقف را نگاه میکند و لبش آرام تکان خورد: تهویهها!
-چی؟
مسعود داشت با سرتیم چک و خنثی حرف میزد. داشت از امید نقشه تاسیسات ساختمان را میخواست. هاجر به دریچههای تهویه خیره شد؛ اما چشمش ناگاه چرخید سمت نازلهای اطفای حریق. به مسعود گفت: یه چیز دیگه هم هست... اطفای حریق؟
چشمهای مسعود نزدیک بود بیرون بزند. طوری به نازلهای اطفای حریق خیره بود که انگار به یک هیولای هفتسر نگاه میکند. آب دهانش را قورت داد و بدون این که نگاهش را از سقف بردارد، گفت: چطور فعال میشن؟
-فقط نیروهای حفاظت سالن میتونن فعالش کنن، اگه دود یا حرارت حس کنن هم خودکار فعال میشن.
-سیستم اطفای حریقش چیه اینجا؟
-ورتکسه. مهآب پخش میکنه.
-چندتا مخزن داره؟
-چهارتا. یکیش برای این سالنه، یکیش برای سالن کناری، دوتای دیگه هم برای راهروها و لابی.
مسعود بالاخره سرش را پایین آورد و دوید. داشت با بیسیمش حرف میزد.
-سریع به پدآفند زیستی بگید بیان سر مخازن اطفای حریق...
هاجر سر جایش ایستاده بود؛ زیر یکی از نازلهای اطفای حریق که در تاریکی، ترسناکتر به نظر میرسیدند. فکرهای وحشتناکتر و تازهتری در سرش میچرخیدند: چه سمیه که توی آب حل شده و از راه تنفس جذب میشه؟ چقدر میتونه کشنده باشه؟ چطور میخوان فعالش کنن؟ اصلا... اصلا اگه مخزن واقعا آلوده باشه و سمش خطرناک باشه، تخلیه و پاکسازیش یه روز تمام طول میکشه...
***
🌾
فصل هفتم: آن چاقو هنوز آنجا بود...
دستم را روی گوشی میکوبم تا صدای زنگش قطع شود. پلکهایم به هم چسبیدهاند. با فشار انگشتانم، چشمانم را باز میکنم. نور خورشید چشمم را میزند. مغزم هنوز خواب است؛ خودم هم دوست دارم باز هم بخوابم. دیشب یادم نیست کی خوابم برد. صفحه گوشی را میچرخانم رو به صورتم تا ببینم ساعت چند است.
انگار شوک الکتریکی به بدنم وارد کرده باشند، با دیدن ساعت هشت و سه دقیقه صبح، از جا میپرم و محکم میکوبم روی لپم. حافظهام کمکم بازیابی میشود و به عمق فاجعه پی میبرم: من باید قبل از ساعت ده صبح بمب را وارد سالن کرده و از آن خارج شده باشم. تا آماده بشوم ده دقیقه طول میکشد، و تا برسم به سالن، بیست دقیقه... نباید طوری بروم و بیایم که مشکوک شوند. وای خدای من...
آوید کنار تختم، یک یادداشت گذاشته: آریل جانم، هرچی صدات زدم بیدار نشدی. ببخشید که بدون تو رفتم. هر وقت بیدار شدی خودتو برسون.
آوید هم رفته سالن همایش و حالا ناگزیرم به کشتنش؛ مگر این که یک معجزه اتفاق بیفتد. به عروسک نگاه میکنم و دندانقروچه میروم: اگه برای سحر بیدار شده بودم، میتونستم یه چیزی تو غذاش بریزم که نره همایش.
دیگر فایده ندارد. از تخت پایین میپرم و با سرعتی دیوانهوار، دنبال لباسهایم و وسایلم میگردم. جوراب... مانتو... شلوار...
صدای خودم را در ذهنم میشنوم: یعنی یه قاتل اینطوری لباس میپوشه؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi