مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 15 -دیگه می‌تونی بذاریش سر جاش، هوم؟ عقب می‌روم و دوباره تفنگ را محکم می‌گیرم. دستم می‌لرزد. -نه! هنوز بهت اعتماد نکردم. کاش دست دیگرم سالم بود و می‌توانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بی‌توجه به سلاح، به سوی در می‌رود. باشه، تا هر وقت حالشو داشتی می‌تونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همه‌چیز رو بهت بگم بمیرم. از اتاق خارج می‌شود و پشت سرش می‌روم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راه‌پله‌ای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی می‌رسد. دانیال از پله‌ها پایین می‌رود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیه‌ای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوه‌ای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواری‌ها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر می‌رسد. می‌پرسم: اینجا خونه کیه؟ -خونه تو. وارد آشپزخانه می‌شود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانه‌اند. خریدها را از پاکت‌شان در می‌آورد و در کابینت‌ها و یخچال جا می‌دهد. -رفته بودم یکم خوراکی بخرم. حدس می‌زدم دیگه باید بهوش بیای. نگران بودم که نیروهای موساد یا ایران، تا اینجا دنبالمون اومده باشن و وقتی نیستم بیان سراغت. در رو قفل کردم و محض احتیاط اسلحه رو گذاشتم زیر بالش که اگه لازم شد بتونی از خودت دفاع کنی. پس آنقدرها که دانیال ادعا می‌کند جایمان امن نیست. هنوز در خطرم و تحت تعقیب دو سرویس امنیتی. اعصابم خرد شده از اطلاعات قطره‌چکانی‌اش. -وایسا ببینم، این یعنی تو هم از موساد جدا شدی؟ دانیال با بی‌تفاوتی سرش را تکان می‌دهد. -آره. و ممکنه تحت تعقیب باشم. -چرا جدا شدی؟ -خیلی وقت بود که می‌خواستم این کار رو بکنم؛ ولی تو جراتش رو بهم دادی. کلافه می‌شوم. -می‌شه درست توضیح بدی؟ اصلا اینجا خونه کیه؟ دانیال در یکی از کابینت‌ها را باز می‌کند و پوشه‌ای از آن بیرون می‌آورد. پوشه را مقابلم روی اپن می‌گذارد. -بازش کن. نمی‌توانم این کار را با یک دست آتل‌بسته گرفته انجام بدهم و اسلحه هم در دست دیگرم است. دانیال که تعللم را می‌بیند، در دورترین نقطه آشپزخانه نسبت به من می‌ایستد و دستانش را بالا می‌برد. -می‌تونی برای چند ثانیه از اون تفنگ دل بکنی. ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi