🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 43 تنها چیزی که نه من نه دانیال درباره‌اش فکر نکردیم، رسانه‌ای کردن این‌هاست. رسانه‌ها هیچ‌کاری نمی‌کنند. نهایتا کمی جنجال و بحث ژورنالیستی و بعد هم سازمان ملل به صرافتِ محکوم کردن می‌افتد، و آخرش؟ هیچ. دانیال این‌ها را طی سال‌ها جمع کرده، و به نظرم ارزشش از تمام چیزی که اختلاس کرده بیشتر است. دانیال، افسر وظیفه‌شناس و خبره‌ی متساوا، زیر پوشش وفاداری و جانفشانی و سوابق درخشان خانوادگی‌اش، توانسته یک دفتر خاطرات دو ترابایتی برای خودش جمع کند. از بالا، شروع به باز کردن پوشه‌ها می‌کنم. انقدر وقت دارم که بتوانم شب‌های بی‌پایان گرینلند را به خواندن دفتر خاطرات دانیال پای لپ‌تاپ بگذرانم... *** سلمان با چشمان تنگ شده به مسعود نگاه می‌کرد. مسعود لیوان بزرگ چای را مقابل سلمان گذاشت. سلمان تشکر کوتاهی پراند و دستانش را به دور لیوان حلقه کرد تا حس شیرین باز شدن یخ انگشتانش را بچشد. این کافی نبود، لیوان را به لپش چسباند و چشمانش را با لذت بست. -آخیش. حال اومدم. دمت گرم. مسعود مقابل سلمان نشست و جدی به او خیره شد: بهت یاد ندادن توی پرونده مردم دخالت نکنی؟ سلمان لیوان چای را از لپش جدا کرد و صورتش را بالای بخار لیوان گرفت. بخار و عطر چای را با یک نفس عمیق بزرگ به سینه کشید و گفت: بزرگ‌ترین، احترامتون واجب. ولی اونی که عین گانگسترا منو وسط ماموریت دزدید شما بودی. جای طناب را روی مچ‌های دستش به مسعود نشان داد و چند جرعه از چای داغ نوشید. -وای های... انگار یخام از درون دارن آب می‌شن. مسعود چشم‌غره رفت. -این روش تربیتی من برای نیروهای جوون‌تره. سلمان خواست بخندد، ولی نگاه جدی مسعود را که دید، خنده‌اش را خورد. -راستش خیلی هم بد نبود. تجربه باحالی بود. -زهر مار. بگو ببینم با اون خونه چکار داشتی؟ سلمان خواست بپرسد خودت چکار داشتی، ولی با نگاه مسعود سوالش را خورد، همراه چند قلپ دیگر از چایی‌اش. مسعود لیوان چایی را از جلوی دهان سلمان گرفت و با شتاب پایین آورد. چای در گلوی سلمان پرید و سرفه کرد. لیوان چای هم با شتاب به میز خورد و چند قطره از داخلش به بیرون پاشید. سلمان اعتراض کرد. -چیه خب؟ مسعود چشم دراند. سلمان سربسته پاسخ داد: می‌خواستم اون یارو دانیال رو گیر بیارم. قاتل مهندس و چندنفر دیگه از نیروهامونه. مسعود روی کله کچلش دست کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. سلمان محتاطانه پرسید: چطور؟ اصلا چرا شمام کشیک اون خونه رو می‌دین؟ مسعود هم همان‌قدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش. -فکر نمی‌کنین لازمه منم بدونم؟ به پرونده‌م مربوط می‌شه ها! ادامه دارد... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/9527 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi