🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 48
یک دور در سالن چرخ میزنم. مثل قفس تنگ است. خودم را توی آشپزخانه پیدا میکنم. دنبال خوراکی میگردم. نمیدانم چی. گرسنه نیستم، فقط احتمال میدهم چریدن بتواند حوصله سررفتهام را باز کند. هیچ چیزی چشمم را نمیگیرد برای خوردن. در یخچال را باز میکنم و به داخلش زل میزنم، بدون آن که ببینم دقیقا داخلش چیست.
سه روز از وقتی که قرار بود دانیال برگردد گذشته است، من بیشتر دفتر خاطراتش را بررسی کردهام و فهمیدهام دستش تا آرنج به خون آلوده است، تا آرنج هم نه، سرتاپایش. هرکس که لازم بوده، هرکس که مزاحمش بوده، هرکس که ماموریت داشته، هرکس که خواسته را کشته است. بهش میآمد آدم بدجنسی باشد، یعنی شیطنت چشمانش این را داد میزد، ولی شبیه یک ماشین آدمکشی نبود.
جیغ یخچال در میآید. درش را میبندم و روی صندلیهای آشپزخانه ولو میشوم.
ماشین آدمکشی از نظر من یکی باید باشد مثل پدر داعشیام، مردی با چهره خشن و آفتابسوخته، ابروهای کلفت و درهم، چشمان سرمهکشیده، ریش بلند و پرپشت بدون سبیل و دندانهای زرد و چندشآور. یکی که بوی گند میدهد و همیشه یک لباس بدقواره سیاه میپوشد، دائم داد میزند و به همهچیز ایراد میگیرد و عصبانی ست. نه یکی مثل دانیال که رفتار جنتلمنوارش خبر میدهد از ذات روباهصفتش و استاد لبخندهای دنداننما و دخترکش است، همیشه قشنگ لباس میپوشد، ادکلنهای گران فرانسوی میزند، ریشش را سهتیغه میتراشد و قشنگ و حساب شده سخن میگوید. ولی در واقع هردو از یک قماشاند. از دست هردو خون میچکد و شاید حتی از دست دانیال بیشتر.
پدر سر مادر را برید. به همان راحتی که سر مرغ را میبُرند.
دانیال هم شاید ابایی از کشتن من نداشته باشد، اگر مطابق میلش عمل نکنم. و البته او روشی تمیزتر را انتخاب میکند.
دوباره از صندلی بلند میشوم و مثل پرنده در قفس، در خانه میچرخم. دانیال گفته بود من را دوست دارد. بخاطر من حتی جانش را به خطر انداخته بود. ممکن بود در ایران دستگیر شود. شاید عوض شده و از گذشتهاش پشیمان است. یعنی میشود یک مزدور قاتل از گذشتهاش پشیمان شود؟ کشتن برای او یک کار عادی بود، آدم که از کارهای عادیاش پشیمان نمیشود؛ از خوی ذاتیاش.
پاهام درد میگیرند از راه رفتن و روی مبل میافتم. شاید این که فکر میکنم آدمکشی در ذات دانیال است فکر اشتباهی ست. بالاخره او هم یک زمانی هنوز قاتل نبوده. یک زمانی یکی بوده مثل من. مثل بیشتر آدمهای معمولی. حتی قبلترش یک پسربچه بوده، مثل همه پسربچههای بیگناه معصوم. از پر قنداق قاتل نبوده.
روی مبل غلت میزنم. حوصلهام سر رفته. هیچکاری بجز کشتی گرفتن با افکار یا خواندن اطلاعات دانیال ندارم. غیر از آن تمام روزهایِ شبزدهی گرینلند با خوردن و خوابیدن میگذرد. هیچ دوستی هم ندارم که بشود با او حرف زد، یا کاری برای انجام دادن. انگار زندگی تا بازگشت دانیال متوقف شده است؛ آن هم درحالی که من اصلا نمیدانم باید منتظر بازگشتش باشم یا نه.
اگر برنگردد چی؟
من همیشه باید در این جزیره سرد و قطبی، با ترس از مرگ زندگی کنم. تهش که چی؟ چطور اصلا میخواهم بدون او اینجا دوام بیاورم؟ قرار است بقیه عمرم را چکار کنم؟
این زندگیای نبود که من میخواستم؛ زندگی در یک شب بیپایان، پر از تنهایی.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi