داشتم کیانو آروم میکردم که مادر شیرین به احسان غرید: - پس بگو... با این دختره داشتی... زدی شیرین منو کشتی تا راحت به برسی. آره؟ احسان جلو اومد تا ازم دفاع کنه: -اون اینجاس چون بچه‌ها باهاش گرفتن! اومده کمکمون. مادر شیرین اخم‌هاشو تو هم کرد: -می‌رم ازت می‌کنم احسان! معلوم نیست چطوری تصادف کردی که شیرین من بمیره! دیدمو تار کرده بود: - تقصیر منه، یادم رفت بگم ماشین خرابه. بلند فریاد زد: -بس کن می‌گم خودم بوده! مادر شیرین با تنفر به من و احسان نگاه کرد: -اشک نریز. قول می‌دم سر سال نشده شما تا با همید! یهو یه صدای آشنا از راه پله ها اومد که تمام تنم لرزید از حضورش: -....😱🙈 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c پارت واقعی رمان ❤️