نویسنده:نعیمه اسلاملو زیر لب با خودم تکرار کردم بهترین دختر ایران زمین و شروع کردم به خواندن خاطره بعدی شهید حنیفه رستمی وقتی خبر زخمی و نابینا شدن اولین پسرش محمد امین را در جبهه مریوان شنید سجده شکر به جا آورد که خدا فرزندش را زنده به او بازگردانده حنیفه پیشانی عبدالکریم پسر دیگرش را بوسید و او را راهی جبهه کرد سه ماه بعد خبر آوردند که عبدالکریم در درگیری با ضد انقلاب به شهادت رسیده حنیفه با دیدن پیکر عبدالکریم گفت میگن شهید عزیزترین بنده خداونده و هرچه از معبودش بخواد استجابت می‌شه از تو می‌خوام که نزد پروردگار واسطه شی تا منم به آرزوم که شهادته برسم در آن شب سرد و برفی زمستان سپاهی‌ها و بسیجی‌ها بعد از خاکسپاری عبدالکریم به خانه حنیفه آمده بودند تعدادی ضد انقلاب خانه حنیفه را محاصره کردند یکیشون فریاد زد پاسدارها و بسیجی‌ها را تحویل بده تا جون خودت و خونواده‌ات در امون باشه سپاهی‌ها گفتند بگذار برویم نهایتش شهید می‌شویم اما حنیفه نگذاشت به در تکیه داد و گفت بس نبود عبدالکریم منو پرپر کردیم اجازه نمیدم پا بخونم بزارید هنوز حرفش تمام نشده بود که خانه را به رگبار بستند در چوبی خانه سوراخ سوراخ شد و گلوله‌ها به تن حنیفه نشست خون از بدنش جوانه زد از لباس‌هایش شکفت روده‌هایش بیرون ریخته بود با دست روده‌ها را جمع کرد عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست ضد انقلاب‌ها ریختند داخل خانه من برید بیرون اینا مهمون‌های من هستند دوستای عبدالکریم دخترانش به تبعیت از او همراه سپاهی‌ها جلو رفتند و با منافقین درگیر شدند حنیف آنها را دلداری می‌داد همسر و پسر کوچک و داماد حنیفه را به اسارت بردند درگیری ادامه داشت تا نیروهای کمکی رسیدند سخت مجروح شده بود با آرامش خاصی خدا را شکر کرد و چشم‌هایش را بر هم گذاشت با شهادت حنیفه صدای شیون در دل کوه پیچید. https://eitaa.com/kafekatab