eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو روزبه همان پسری بود که ظاهرش سنگین‌تر و موجه‌تر از آن دو نفر دیگر نیم نگاهی به روز به انداختم و تبریک گفتم بعد به چشم‌های سحر خیره شدم و با لبخندی پر از شادی گفتم خیلی مبارک باشه سحر جون انشالله خوشبخت شید همه جوره ابراز احساساتم به هر که تمام شد سریع به پناهگاهم پشت اوپن و کنار عمه برگشتم و نفس عمیقی کشیدم از دور دیدم پسرهایی که مثلاً به من احترام من البته نمی‌دانم از چه لحاظ به احترام من یعنی به احترام چی من بلند شده و با رفتار سردم مواجه شده بودند آرام نشستند و ترجیح دادن به همان گزینه در دسترس یعنی تداعی نگاه کند و ادامه برنامه‌هایشان گوشواره‌ها را که باز کرد جیغ و هورایشان از هر دفعه بیشتر بود تا جایی که نزدیک بود دوباره دم بگیرند که با اشاره عمه رفتن سراغ هدیه بدی تداعی هدیه من را که باز کرد گفت بابا هدیه‌اش هم پاستوریزه است به افتخار بچه مثبت فامیل و دوباره کف و جیغ و این بهانه خوبی بود که سه جفت چشم بار دیگر به طرف من هجوم آورد من که دنبال یک بهانه می‌گشتم تا مجبور نباشم به آنها محل بگذارم به سمت عمه نگاه کردم که بگویم ناقابل است اما همه پیش دستی کرد و گفت چرا زحمت کشیدین عمه جون من که اینجوری خیلی شرمنده‌تر شدم تعارفات را با عمه طول دادم تا شر نگاه‌های آنها کم بشود دوباره به ادامه مراسم کادو باز کنی نگاه کردم سر و ته هدیه‌هایی که برای مینا آورده بودند از لوازم آرایش و انواع و اقسام عروسک‌های پولیشی قرمز و صورتی مثل خرس و پلنگ صورتی فراتر نمی‌رفت و من آن وسط بیشتر خوشحال می‌شدم که هدیه ارزشمندی به مینا دادم اما دیدن هدیه سارینا باعث شد که بیشتر از آن درنگ را جایز ندانسته و سریع‌تر خودم را به اتاق برساند یک نیم تنه و شلوارک سرخابی که شباهت عجیبی به لباس شنا داشت تداعی آن را بالا گرفته بود و با تکان دادن به جمعیت نشانش می‌داد عمه از حرص و خجالت یک دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود و داشت سعی می‌کرد با ایما با اشاره به تداعی بفهماند که آن پرچم افتخار را زودتر پایین بیاورد بدجوری داغ شده بودم و از کارهای پرحرس و هیجان عمه و رفتار بی‌خیال تدایی به شدت خندم گرفته بود. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو دست همه را فشار دادم و گفتم با اجازه و به سمت اتاق رفتم با ورودم به اتاق مامان و خانم جون به سمت من نگاه کردند مامان گفت چی شد چرا صورتت سرخ شده دستم را گذاشتم روی گونه‌هایم داغ شده بود برای چند ثانیه نمی‌توانستم حرف بزنم اما با دیدن چهره‌های منتظر مامان و خانم جون پقی زدم زیر خنده و برایشان آخرین هدیه‌ای را که تدایی داشت به مهمان‌ها نشان می‌داد تعریف کردم و گفتم خوبه هدیه من رو زودتر باز کرده بود وگرنه مثلاً فکر کنید هدیه بعدیش کتاب من بود چی می‌شد سه تایی برای چند دقیقه فقط خندیدیم آنقدر خندیدیم که اشک از چشم‌های خانم جون جاری شد بعد با آب و تاب در مورد کادوهای دیگری که برای مینا آورده بودند توضیح دادم طولی نکشید که عمه برایمان شما باقالی پلو با گوشت جوجه کباب سوپ سالاد ژله سالاد ماکارونی سالاد شیرازی کیک بستنی دوغ نوشابه و... بنده خدا چقدر خرج کرده بود و زحمت کشیده بود تا بتواند این خرده فرمایش‌های مینا خانم را حاضر کند به غذاها نگاه می‌کردیم که خانم جون حس مادر زن بودنش گل کرد و به مامان گفت ماشاالله خوب خواهر شوهرت خرج کرده فکر کنم وضعشون خوب شده‌ها مامان قاشق را برداشت و یکم سالاد داخل بشقابش ریخت و گفت نه بابا بنده خدا همه این کارا رو با دست خالی می‌کنه مگه جهاز سیما یادت رفته تا چند سال داشت قرض و قله‌های جهاز سیما را پس می‌داد چند بار هم داشت کارش به طلبکارها به جاهای باریک می‌کشید ولی خب اینجوریه دیگه بچه‌هاش خیلی اذیتش می‌کنن بهش فشار میارن و پر توقع اینم بی سر و زبونه مونده با اینا چیکار کنه همش می‌ترسه ول کنم برن خارج و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن می‌خواد هرجور شده دلشون رو به دست بیاره باز دلم برای مینا سوخت من با مینا بزرگ شده بودم اما سال‌ها بود که از هم دور افتاده بودیم تقصیر مینا فقط انتخاب دنیایی بود که داشت در آن زندگی می‌کرد معیارهای ارزش گذاری در آن دنیا بود که مینا را از آرامش زندگی جدا کرده و در رقابت نابرابر تننمایی و عشوه‌گری وارد کرده بود. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو رقابتی که در آن همیشه همه ما زن‌ها بازنده خواهیم بود چون در این دنیا همیشه جذاب‌تر از ما در دسترس مردها خواهد بود و ما هیچ وقت زیباترین و جذاب‌ترین نیستیم ضمن اینکه اساساً همیشه زیبا و جوان نمی‌مانیم به خاطر همین خواسته یا ناخواسته زیباترها و جوان‌ترها فرصت را از ما خواهند ربود غافل از اینکه خودشان هم قربانی خواهند بود و در این میان فقط ما زن‌ها هستیم که بازنده‌ایم پس ارزش زن بودن به چیست جواب را باید در دنیایی که داشتم واردش می‌شدم می‌جستم دنیایی که خانم افتخاری و سررسیدش دروازه ورود به آن بودند برای من با باز شدن درب خودم آمدم بابا و فرزاد بودند عمه هم همراهشان بود صورت عمه از ترس و خجالت سرخ شده بود هول و دستپاچه گفت بفرمایید خان داداش برم براتون شام بیارم این را گفت و سریع از اتاق بیرون رفت بابا با ناراحتی و عصبانیت گفت شام تو سرم بخوره شام می‌خوام چیکار تا حالا آنقدر بابا را عصبانی ندیده بودم صورت فرزاد هم سرخ شده بود معلوم بود که شوکه شده است من و مامان و خانم جون نمی‌دونستیم چی بگیم پس ترجیح دادیم سکوت کنیم نزدیک دو سه دقیقه سکوت حکم فرما بود که عمه از پشت در فرزاد را صدا زد که برود سینی غذا را تحویل بگیره حتماً عمه خودش احتمال داده بود که اوضاع کشمشی باشد به همین خاطر نمی‌خواست با بابا روبرو شود تا عصبانیتش فروکش کند فرزاد با سینی غذا وارد شد اول یک نگاه به ما کرد و بعد خنده پدر صلواتی چشمش که به غذا افتاده بود نطقش هم باز شده بود بعد از کلی خندیدن گفت بابای ساده ما رو باش وایستاده دم در هی میگه یا الله هرچی آبجی‌ها میگن بفرما (این را می‌گفت صدایش را مثل دخترها لوس می‌کرد) سرش رو می‌انداخت پایین و می‌گفت یا الله آخرش یکی از این آبجی‌ها با اون سر و وضع س*** دولوکسش اومد و گفت( فرزاد دوباره صداش رو نازک کرد )بفرمایین حاج آقا راحت باشید غریبه نیست همه جای دختراتونن بابا کمی که از عصبانیتش کم شده بود صداش بلند شد و گفت خدا نکنه دخترای من اونجوری باشن بعد یکی از همان نگاه‌های عاشقانه همیشگی‌اش را به من دوخت و گفت دخترای من ماهن. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو فرزاد که انگار حسودیش هم شده بود قیافه‌اش را جدی کرد و گفت بله آقا این چه وضعشه بساط لهو و لعب را انداختن منکراتشون بالاست آقا بالا با ۱۱۰ هم مشکل حل نمی‌شه ۱۲۰ ۱۳۰ ۱۴۰ باید بیاد یکی نیست بگه آخه این صور قبیحه چیه برا خودتون درست کردین آدم یاد شب اول قبر می‌افته بعد یک قاشق پر باقالی پلو چه پانت در دهانش و با همان دهان پر رو کرد به بابا و گفت بخور عزیزم بخور حالت جا بیاد می‌دونم چه حالی داری بخور جون بگیری این را گفت و این بار یک قاشق پر سالاد گذاشت در دهانش و بعد از قورت دادن دو تا دست‌ها و صورتش رو بالا گرفت و گفت خدایا خودت ببخش ما که نمی‌خواستیم قسمت شد بعد سرش رو پایین انداخت و چشم‌هاش رو بست و گفت استغفرالله ربی استغفرالله من دیدن بابا با دیدن کارهای فرزاد خنده‌اش گرفت و گفت پدر سوخته و رو به ما گفت بخورید یخ می‌کنه مشغول غذا خوردن شدیم اما حرف‌ها و شوخی‌های فرزاد خوشمزه‌تر از غذاها بود با صدای خداحافظی مهمان‌ها تصمیم گرفتم بروم و از دخترها خداحافظی کنم و الا ممکن بود آنها بیایند داخل اتاق برای خداحافظی و همه زحمت‌هایمان برای درست کردن حال بابا هدر برود گفتم بابا من برم با دوست‌های مینا خداحافظی الان میام نگاه بابا نگران بود اما با سر تایید کرد که بروم مامان گفت از طرف ما هم خداحافظی کن به موقع رسیدم دخترها حاضر شده بودند که بروند تا دم در همراهشان شدم تا بدرقه‌شان کرده باشم گرمی و مهربانی‌شان باعث می‌شد بیشتر دلم به حال تنهایی‌هایشان و غصه‌هایشان بسوزد پسرها هم آنجا دم در با من خداحافظی کردند از ته دل داشتم دعا می‌کردم که خدا کند این بار سحر خوشبخت شود که سحر جلو آمد و در گوشم گفت می‌خوام اینجا یه اعترافی کنم فرشته با تعجب نگاهش کردم و با خنده گفتم مگه من کشیش تو کلیسام که می‌خوای اعتراف کنی خندید و آهسته گفت تو اولین کسی بودی که وقتی با نامزدم مواجه شدی من احساس ناامنی نکردم با تعجب نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن تو شرایط ما که باشی مجبوری وانمود کنی که همه چیز اوکیه و تو اصلاً نگران نیستی می‌فهمی چی میگم؟ https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو می‌فهمیدم چه می‌گوید نگاه سحر در نگاهم گره خورده بود نگاهی که احساس می‌کردم پر از حرف است پر از درد دل پر از تنهایی پر از ترس و نگرانی در دنیای غریبی که در آن گیر افتاده است یک لحظه زبانم بند آمد خواستم بگویم پس چرا که صدای سارینا از کوچه آمد که خطاب به سحر داد می‌زد چقدر ور می‌زنی بدو بیاد دیر شد همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم لحظه آخر که سحر داشت از در بیرون می‌رفت در حالی که دستش را به نشانه خداحافظی تکان می‌داد گفت فرشته تو دلت پاکه برام خیلی دعا کن خیلی از ته دل گفتم حتماً به اتاق برگشتم شاممان را خوردیم و شروع کردیم به صحبت کردن و تحلیل در مورد برنامه‌های جشن تولد آن شب البته مطالب فوق سری را که مربوط بود به ماجرای آرش و سیامک و دوست‌های تدایی و سارینا فقط من می‌دانستم ولی اختلاط مراسم و بوی قلیان و این‌ها چیزهایی نبود که بشود آن را از بابا پنهان کرد با رفتن میهمان‌ها اول سر و کله عمه پیدا شد که با اصرار زیاد از ما دعوت کرد برویم داخل حال و میوه و چای بخوریم و بعد هم مینا که کلاً خودش را زده بود به آن راه و مانتو و روسری پوشیده بود تا مثلاً حجابش را جلوی فرزاد رعایت کرده باشد مینا آمد جلو و پرید بابا را بغل کرد و گفت وای دایی جون خیلی خوش اومدین الهی قربونتون برم دلم براتون یه ذره شده بود مامان که از کار مینا خوشش آمده بود سرش را به گوشم نزدیک کرد و با خنده گفت ببین ورپریده اصلاً به روی خودشم نمیاره که بابات ناراحته بلا نگرفتی چه زبونی هم می‌ریزه برات داییش بابای بیچاره هم که نمی‌دانست چه عکس‌العملی از خودش نشان بدهد بعد از روبوسی با مینا خانم سرش را انداخت پایین و مشغول فکر کردن شد از حالت‌هایش فهمیدم که دارد حرف‌هایی را که می‌خواهد بزند مزمزه می‌کند فرزاد هم که آن وسط داشت پشت سر هم شیرینی و میوه می‌خورد زیر چشمی به من نگاهی می‌کرد و با ادا و اطوار قیافه بابا را نشانم می‌داد هر دو نفرمان به شدت خندمان گرفته بود اما در آن جو نمی‌شد راحت خندید. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو به چهره بابا نگاه کردم اینطوری که عصبانی و غیرتی می‌شد و همزمان سعی می‌کرد عصبانیتش را کنترل کند قیافه‌اش خواستنی‌تر می‌شد یک لحظه دلم خواست عین مینای ورپریده همانجا بلند شوم بغلش کنم و ببوسمش همان کاری که در خانه به هر بهانه‌ای می‌کردم تا از دیدن نگاه‌های مهربانش پشت جذبه پدرانش لذت ببرم لذتی که مینا از آن محروم بود و چه کسی مثل یک دایه مهربان با روحیات پدرانه می‌توانست این خلا را پر کند برای چند دقیقه همه ساکت بودند به جز مینا که گوشی‌اش زنگ خورده بود اما معذرت خواهی از جمع کمی آن طرف‌تر رفته بود و مشغول حرف زدن بود از صحبت‌هایش حدس زدم با تدایی حرف می‌زند تا بفهمد مزه دهن سیامک چه بوده است مامان و خانم جون نگران به چهره بابا خیره شده بودند که می‌خواهد چه بگوید بابا سرش را بالا کرد و رو به عمه گفت ببین طاهره جون تو خودت می‌دونی من چقدر شماها رو دوست دارم ادعای مومن و با خدا بودن هم ندارم و نمی‌خوامم این را برای تو جانمازا بکشم ببین درسته که ما باز بابا سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه دوباره بلند کرد و با ناراحتی گفت چی بگم ببین آخه بعد نگاهش را به چشم‌های عمه دختر گفت ببین نما نه شما از اولش هم اهل اینجور برنامه‌ها نبودیم به خدا خوبیت نداره آخه من نمی‌دونم این چه برنامه‌ای بود عمه گفت من به خدا خودم هم دلم خونه آخه تو میگی چیکار کنم منم گیر کردم از دست اینا جوونای این دوره زمونه با ما فرق می‌کنند همه چی عوض شده بابات دوباره صورتش سرخ شد چه باید می‌گفت دلش برای عمه می‌سوخت نمی‌دانست باید همدردی کند یا نصیحت برادرانه برگشت رو به مامان تو از او کمک بگیرد و مستاصل جمله آخر عمه را منتقد وارانه تکرار کرد همه چی عوض شده مامان و عمه گفت دین خدا که عوض نشده طاهره جون خوب و بد که تو دنیا عوض نشده عزیزم من خودم هم دختر دارم گریم حالا خدا و پیغمبر رو هم قبول نداشته باشیم آخه اینطوری قاطی شدن دخترا و پسرا به نفع کیه عمه جواب نداشت که بگوید جز اینکه بگوید جوونن دیگه میگن باید جوونی کنیم. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو بابا گفت جوونیم کنن ولی آخه اینجوری این جوونی کردنه اینجوری که فقط خودشون رو بیچاره می‌کنن بعد رو کرد به خانم جون و گفت شما بگو حاج خانم بعد میگم من خانم جون آب دهانش را قورت داد و گفت آره به خدا حیفاً این دخترا از خدا دور بیفتن زندگیشون تباه میشه تا جوون‌تر و تازه هستند باید مواظب خودشون باشند اینا روانیشون تو خطره وگرنه به امثال من پیرزن که نه کسی نگاه می‌کنه نه خودم حال و حوصله اینو قرچی بازی‌ها رو دارم فرزاد سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت ولی به نظر من اگه اون ماتیک قرمزت رو بدی خانم جون بزنه یه کلیپس گنده نارنجی‌ام که به رنگ حنا زده موهاش میاد بزنه بالای سرش از تو هم قشنگ‌تر می‌شه باز به شدت خندم گرفت لبم را گاز گرفتم و گفتم خفه نشی فرزاد هیس عمه بحث ازدواج مینا با آرش را پیش کشیده بود و بابا نگران از اینکه باید ببینیم چطور پسریه و... یاد مینا افتادم که هنوز از اتاق بیرون نیامده بود دلشوره گرفتم و رفتم داخل اتاق ببینم چه کار می‌کنه تلفنش تموم شده بود چشم‌هاش قرمز بود و ناراحت به نظر می‌رسید جلو رفتم و پرسیدم تتایی بود چی شد بغض و ناراحتی نمی‌گذاشت راحت حرفش را بزند بعد از چند ثانیه گفت نمی‌دونم فکر کنم داشت می‌پیچوند رفتم روبرویش نشستم و با چشم‌های قشنگش خیره شدم و گفتم تو خودت چی از سیامک خوشت میاد جوابی نداد گفتم پس رو چه حسابی می‌خواستین از امروز با هم دوست بشین ندیده و نشناخته سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد با لب‌های لرزانش که دیگر رنگ و لعابش هم رفته بود گفت دیده بودمش چند بار که با تداعی رفته بودیم گردش اونم اومده بود تداعی خیلی تعریفش رو می‌کنه منم ازش خوشم اومد خیلی های کلاسه از آرش هم خوش تیپ‌تره ولی نکبت پا نمی‌داد امروزم بچه‌ها غیر مستقیم هر کاری می‌کردند پا نمی‌داد فکر کنم اصلاً امروزم از سارینا خوشش اومده بود کثافت با ساری رقصید. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو بعدش هم همش دور و بر ساری می‌پلکید بچه‌ها می‌خوان به زور یه کاری کنن هوای آرش از سرم بپره مینا جمله‌های آخرش رو با بغض بیشتر می‌گفت و به اینجا که رسید به زمین خیره شد و سکوت کرد اشک‌هایش که جاری شد باز بغضم گرفت و دست‌هایش را گرفت و گفتم به درک لیاقتت رو نداره تو اما هنوز حرفم تمام نشده بود که شانه‌هایش شروع به لرزیدن کرد و گفت فرشته غرورم له شد جلو دوستم می‌فهمی چه باید می‌گفتم راست می‌گفت در آغوش گرفتمش و من هم برایش گریه کردم همه وجودم نفرت شده بود نفرت از دروغ گوهای مدعی عشق نفرت از دست کم گرفتن دخترها و بازی کردن با احساسات آنها نفرت از شعارهای پررنگ و لعابی که تن نمایی زن را ارزشمندترین سرمایه وجودی‌اش معرفی می‌کند آن هم با الفاظ شیک و فریبنده آزادی و حق انتخاب لباس در جامعه و از همه اهانت‌های تعارف آمیزشان متنفر شدم فقط خدا خدا می‌کردم کسی داخل اتاق نیاید و ما را در آن حالت ببینه در آن شرایط نمی‌دانستم چه باید به او بگویم فقط می‌توانستم دلداریش بدهم اگر شرایط بهتری داشت حتماً به او می‌گفتم که تقصیر خودش هم هست اما مینا خیلی حالش خراب بود و دل شکسته موهای لخت و زیبایش را نوازش کردم سرش را که از روی شانه‌ام برداشت انگار خالی شده بود به صورتش خیره شدم به آرایش و اعتماد به نفس پاک شده‌اش لبخند تلخ زد و گفت تو چرا گریه می‌کنی خره دستی بر گونه‌هایم کشیدم و با لبخند گفتم خر تویی که این نامردها را آدم حساب می‌کنی انگار داغ دلش تازه شده باشه دوباره بغض کرد و گفت راست میگی خرم واقعا خرم صورتم خیره شد و گفت فرشته تو باورت میشه من هنوز آرش رو دوست دارم گفتم چرا نشه من خودم هم زن هستم هم روانشناسی خوندم خیر سرم مگه میشه یه زن به یه مرد اعتماد کنه و عشق و محبتشو به پای اون بریزه بعد راحت بتونه فراموشش کنه و هر چیزی را که در آن چند ترم روانشناسی یاد گرفته بودم پشت سر هم گفتم و برای مینا ردیف کردم تا کمکی کرده باشم هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود که گوشیم زنگ خورد فرزانه بود. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو _الو سلام کجایید شما من و هادی پشت در موندیم _ تو کجایی چرا امشب نیومدی تولد مینا؟ _ نتونستم بابا به مامان گفتم حال مامانه هادی خوب نبود موندیم پیشش حالا مگه خیلی بد شد نیومدیم _نه بابا حالا میام برات تعریف می‌کنم الان شما کجایید _ دقیقاً پشت در کلید در پایین رو هم پیدا نمی‌کنم فکر کنم باز جا گذاشتم _ ببین ما که حالا کرجیم اگه کلید بالا رو داری در خونه یکی رو بزن برو بالا _ ساعت ۱۲ شبه در خونه کی رو بزنم زود راه بیفتید بیاید _ باشه خداحافظ هنوز خیلی حرف داشتم که به مینا بگویم اما باید می‌رفتیم مامان و بابا وقتی فهمیدند فرزانه آمده خانه زود حاضر شدند خانم جون هم که چند ساعتی از زمان خوابش گذشته بود بیشتر از ما از راه افتادن استقبال کرد دم در مینا بابت همه چیز تشکر کرد و بابت هدیه متفاوتم دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم که دیگر غصه نخورد گفتم مطالب و پست‌های روانشناسی خوب برایش می‌فرستم تا زودتر خودش را پیدا کند و آرامش بگیرد گفتم روی کمک من حساب کند گفتم به خدا بیشتر اعتماد کند و خودش را به او نزدیک‌تر کند یک سری از آن حرف‌های قلمبه و سلمبه معنوی را هم که خودم تازه یاد گرفته بودم برایش ردیف کردم به چشمان سرخش نگاه کردم انگار توانسته بودم بذره رهایی را از امید در دلش بکارم https://eitaa.com/kafekatab
مدامم مست می‌دارد نسیم جعل گیسویت خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت زن داییم مادر شوهرم مادربزرگم نرگس حاجیه سکینه همسایه‌ها و چند نفر دیگر از فامیل جلوتر خانه پدرم جمع شده بودند مرتضی بغل مادرم بود و صادق بغل پدرم دلم برایشان یک ذره شده بود نمی‌توانستم از آنها جدا شوم مرضیه رو دادم بغل نرگس و رفتم صادق را بغل کردم و بوسیدم و گفتم داداش سلام من رو به آقا برسون بعد مرتضی را بغل کردم و بوسیدم زن داییم گفت کاش نمی‌بردیشون مسافرت اینا هنوز کوچیکن این همه راه تا مشهد می‌بریشون مریض میشن هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرم گفت این حرفا رو نزن من نذر کردم هفت ماهشون که شد ببرمشون شاهچراغ گوششون رو سوراخ کنم و حلقه غلامی امام رضا رو بندازم گوششون ۷ ماهشون شده و تا نذرم رو ادا نکنم دلم چرکیه مادر شوهرم گفت حالا دم رفتن نه نیارین برین به سلامت انشالله زوار امام رضا با دل خوش برمی‌گرده قرآن را روی سرشان گرفتیم و کاسه آب را تا جایی همراهشان بردیم و بعد خداحافظی پشت سرشان ریختم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
شیرعلی به من یاد داده بود که وقتی می‌خواهم کسی در پناه خدا باشد بگویم فلاح خیر حافظا و هو ارحم الراحمین چند بار این آیه را زیر لب تکرار کردم و برگشتم آرام و قرار نداشتم دلم برایشان شور می‌زد نکنه گوششون که سوراخ شد عفونت کنه نکنه توی راه چپ کنن مثل بقیه خواهر و برادر خدای نکرده مادر شوهرم گفت نگران نباش انشالله بعد سه روز براشون آش رشته می‌پزیم و چشم به هم گذاشته برمی‌گردن شبانه روز کارم شده بود دعا و نذر و نیاز تا بالاخره برگشتن خدا را شکر سالم بودند اما چشم‌هایشان عفونت کرده بود مادرم می‌گفت ماشین‌ها کثیفند و در راه گرد و غوار بوده است و هر روز با گل گاو زبان و داروهای گیاهی چشمشان را می‌شست است تا خوب شود دوباره رفت و آمدها در خانه مادرم زیاد شده بود هر روز کلی مهمان برای دیده بوسیده این ماه برای بار هشتم باید نذر می‌دادیم مادرم دنبالم فرستاده بود مرضیه را بغل کردم رفتم سراغ مادرم خوش و بشی کردیم و گفتیم مرضیه رو بذار پیش من صادق رو بغل کن نرگسم مرتضی رو بغل می‌کنه برین زود شروع کنین که بعد از ظهر عاشورا بپذیر صادق تا مرا دید گاگله کرد و آمد طرفم بغلش کردم و بوسیدمش پتوی کاموایی‌اش را دور کمرش بستم و کیسه‌ها را برداشتیم و راه افتادیم نرگس هم مرتضی را بغل کرد از کوچه خودمان شروع کردیم در این چند ماه همه فهمیده بودند ما نذر آش ابو درد داریم خودشان منتظر بودند و معمولاً سر ماه چیزی را جدا می‌گذاشتند برای هر کسی کاسه حبوبات یا رشته می‌داد و مادر کیسه می‌ریختیم و می‌رفتیم خانه بعدی صادق و مرتضی خوابشان برده بود کیسه‌ها پر و سنگین شده بودند نفس نفس زنان رسیدیم خانه همه برای پختن جمع شده بودند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یکی سبزی خرد می‌کرد یکی آتش درست می‌کرد و یکی دیگو قابلمه را آماده می‌کرد دم غروب عطراش تمام محله را گرفته بود هر کسی ظرفش را می‌آورد و آش می‌گرفت آن‌هایی هم که نمی‌آمدند خودمان برایشان می‌بردیم مرضیه و صادق و مرتضی را روی پتو نشانده بودیم دهانشان می‌کردم حاجیه گفت خانم ناز شوهرت اومده وارد حیاط شده بود حال و احوالی با مادرم و بقیه کرده به سوی من آمد مرضیه را بغل کرد و بوسید بلند شدم و کاسه‌ای پر از آش کردم نعنا داغ و کشک و پیاز داغ روی سر آش دادم آمدم کنار دستش نشستم به چشم‌هایش زل زدم چشمش به من افتاد و متوجه سنگینی نگاهم شد خجالت کشیدم خواستم بلند شوم لبخندی زد و به وضوح به چشمایم نگاه کرد و گفت عجب آشی برامون پختی خانم ماه. 🌱https://eitaa.com/kafekatab