#فصل_نهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_صد_وشصت_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
_الو سلام کجایید شما من و هادی پشت در موندیم
_ تو کجایی چرا امشب نیومدی تولد مینا؟
_ نتونستم بابا به مامان گفتم حال مامانه هادی خوب نبود موندیم پیشش حالا مگه خیلی بد شد نیومدیم
_نه بابا حالا میام برات تعریف میکنم الان شما کجایید
_ دقیقاً پشت در کلید در پایین رو هم پیدا نمیکنم فکر کنم باز جا گذاشتم
_ ببین ما که حالا کرجیم اگه کلید بالا رو داری در خونه یکی رو بزن برو بالا
_ ساعت ۱۲ شبه در خونه کی رو بزنم زود راه بیفتید بیاید
_ باشه خداحافظ
هنوز خیلی حرف داشتم که به مینا بگویم اما باید میرفتیم مامان و بابا وقتی فهمیدند فرزانه آمده خانه زود حاضر شدند خانم جون هم که چند ساعتی از زمان خوابش گذشته بود بیشتر از ما از راه افتادن استقبال کرد دم در مینا بابت همه چیز تشکر کرد و بابت هدیه متفاوتم دوباره در آغوش گرفتمش و گفتم که دیگر غصه نخورد گفتم مطالب و پستهای روانشناسی خوب برایش میفرستم تا زودتر خودش را پیدا کند و آرامش بگیرد گفتم روی کمک من حساب کند گفتم به خدا بیشتر اعتماد کند و خودش را به او نزدیکتر کند یک سری از آن حرفهای قلمبه و سلمبه معنوی را هم که خودم تازه یاد گرفته بودم برایش ردیف کردم به چشمان سرخش نگاه کردم انگار توانسته بودم بذره رهایی را از امید در دلش بکارم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_بیست_ویکم
#خانوم_ماه
#پارت_صد_وشصت_وچهار
مرضیه بساط شام را به راه کرده بود و سراغ پدر را میگرفت چند دقیقه بعد حاجی با دست پر آمد مقدار زیادی خرید کرده بود فهیمه خریدها را توی یخچال گذاشت من نشستم کمی سبزی پاک کنم آبی به صورتش زد مرضیه حوله را برد به حاجی داد حاجی نگاهی به قد و بالای مرضیه کرد و ماشاالله گفت بعد جلوتر آمد و گفت دخترم من فردا پس فردا برمیگردم جبهه اگه دلت با این جوونه زودتر کار خیر رو راه بندازین مرضیه سرش را پایین انداخت و باشد مهیا گفت تا شما توی این خونه نباشین هیچ حرفی زده نمیشه چه این بنده خدا چه هر کس دیگهای گفت اما من دلم میخواد دخترام توی سن پایین ازدواج کنن و برن دنبال بخت و سرانجام خودشون مرضیه گفت حرف شما اول و آخره ولی تا شما نباشین نمیشه حاجی گفت خب بابا جون من تا جنگ تموم نشه برنمیگردم مرضیه گفت بابا من هم تا جنگ تموم نشه به این حرفا فکر نمیکنم حوله را دست پدر داد و گفت ببخشین و رفت توی آشپزخانه حاجی نگاهی به من انداخت لبخندی زد و گفت پس سفره رو بندازین همینطور که حاجی مهیای شام خوردن میشد گفت نذر کردم برای عید همهمون دسته جمعی بریم مشهد این دفعه انشالله با بچهها و مادر و تو میریم پابوس شاه خراسان همه خوشحال شدن فهیمه با مرضیه و رضیه سفره راه انداختند رضیه پیش حاجی نشست فخرالدین بشقابش را برداشت و بلند شد سر پا به رضیه گفت دخترا باید پیش هم بشینن مردا پیش هم رضیه با تعجب نگاهش کرد و گفت ولی تو بچهای تو که مرد نیستی فخرالدین گفت من مردم قدم از تو هم بلندتره رضیه گفت نه قد من بلندتره...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab