#فصل_نهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_صد_وشصت
نویسنده:نعیمه اسلاملو
میفهمیدم چه میگوید نگاه سحر در نگاهم گره خورده بود نگاهی که احساس میکردم پر از حرف است پر از درد دل پر از تنهایی پر از ترس و نگرانی در دنیای غریبی که در آن گیر افتاده است یک لحظه زبانم بند آمد خواستم بگویم پس چرا که صدای سارینا از کوچه آمد که خطاب به سحر داد میزد چقدر ور میزنی بدو بیاد دیر شد همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم لحظه آخر که سحر داشت از در بیرون میرفت در حالی که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد گفت فرشته تو دلت پاکه برام خیلی دعا کن خیلی از ته دل گفتم حتماً به اتاق برگشتم شاممان را خوردیم و شروع کردیم به صحبت کردن و تحلیل در مورد برنامههای جشن تولد آن شب البته مطالب فوق سری را که مربوط بود به ماجرای آرش و سیامک و دوستهای تدایی و سارینا فقط من میدانستم ولی اختلاط مراسم و بوی قلیان و اینها چیزهایی نبود که بشود آن را از بابا پنهان کرد با رفتن میهمانها اول سر و کله عمه پیدا شد که با اصرار زیاد از ما دعوت کرد برویم داخل حال و میوه و چای بخوریم و بعد هم مینا که کلاً خودش را زده بود به آن راه و مانتو و روسری پوشیده بود تا مثلاً حجابش را جلوی فرزاد رعایت کرده باشد مینا آمد جلو و پرید بابا را بغل کرد و گفت وای دایی جون خیلی خوش اومدین الهی قربونتون برم دلم براتون یه ذره شده بود مامان که از کار مینا خوشش آمده بود سرش را به گوشم نزدیک کرد و با خنده گفت ببین ورپریده اصلاً به روی خودشم نمیاره که بابات ناراحته بلا نگرفتی چه زبونی هم میریزه برات داییش بابای بیچاره هم که نمیدانست چه عکسالعملی از خودش نشان بدهد بعد از روبوسی با مینا خانم سرش را انداخت پایین و مشغول فکر کردن شد از حالتهایش فهمیدم که دارد حرفهایی را که میخواهد بزند مزمزه میکند فرزاد هم که آن وسط داشت پشت سر هم شیرینی و میوه میخورد زیر چشمی به من نگاهی میکرد و با ادا و اطوار قیافه بابا را نشانم میداد هر دو نفرمان به شدت خندمان گرفته بود اما در آن جو نمیشد راحت خندید.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_بیستم
#خانوم_ماه
#پارت_صد_وشصت
حاجی حالش بدتر از آن بود که بخواهد به من برسد فقط گفت سیل جمعیت دارن میرن برای تشییع و مراسم تو تو خونه بمون، شلوغه بیرون نیا بچهها هم همینطور، از خانه بیرون زد رفتم دم کوچه مردم به سر و سینه میزدند و به سوی مسجد المهدی میرفتند صدای عزا عزاست امروز روز عزاست امروز... از مسجد میآمد تقریبا کوشک خالی شده بود همه با همهمه با اشک و گریه و سینه زنی به سوی حرم مطهر احمد بن موسی میرفتند خبر شهادت مظلومانه آقا در مسیر رفتن به نماز جمعه به سرعت در شهر پیچید تا شب هیچکس برنگشت که من از چند و چون مراسم خبر بگیرم تنها با بچهها در خانه منتظر بودیم رفتم پیچ تلویزیون را باز کردم اینجا هم خبر شهادت آقا مهمترین خبر بود پیام امام را گوینده خبر با لحنی حزن آلود قرائت میکرد امروز روز جمعه و نماز و عبادت است دست جنایتکار آمریکاییان یک شخصیت ارزشمند که مربی بزرگ عالمی که عامل گناهش فقط تعهد به اسلام بود از دست ملت ایران و اهالی محترم فارس گرفت و حوزههای علمیه و اهالی ایران را به سوگ نشاند حضرت حجت الاسلام والمسلمین شهید حاج سید عبدالحسین دستغیب را که معلم اخلاق و مهذب نفوس و متعهد به اسلام و جمهوری اسلامی بود با جمعی از همراهانشان به شهادت رساندند و خدمت خود را به ابرقدرت و ابر جنایتکار زمان ایفا کردند...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab