#فصل_نهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_صد_وشصت_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
به چهره بابا نگاه کردم اینطوری که عصبانی و غیرتی میشد و همزمان سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند قیافهاش خواستنیتر میشد یک لحظه دلم خواست عین مینای ورپریده همانجا بلند شوم بغلش کنم و ببوسمش همان کاری که در خانه به هر بهانهای میکردم تا از دیدن نگاههای مهربانش پشت جذبه پدرانش لذت ببرم لذتی که مینا از آن محروم بود و چه کسی مثل یک دایه مهربان با روحیات پدرانه میتوانست این خلا را پر کند برای چند دقیقه همه ساکت بودند به جز مینا که گوشیاش زنگ خورده بود اما معذرت خواهی از جمع کمی آن طرفتر رفته بود و مشغول حرف زدن بود از صحبتهایش حدس زدم با تدایی حرف میزند تا بفهمد مزه دهن سیامک چه بوده است مامان و خانم جون نگران به چهره بابا خیره شده بودند که میخواهد چه بگوید بابا سرش را بالا کرد و رو به عمه گفت ببین طاهره جون تو خودت میدونی من چقدر شماها رو دوست دارم ادعای مومن و با خدا بودن هم ندارم و نمیخوامم این را برای تو جانمازا بکشم ببین درسته که ما باز بابا سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه دوباره بلند کرد و با ناراحتی گفت چی بگم ببین آخه بعد نگاهش را به چشمهای عمه دختر گفت ببین نما نه شما از اولش هم اهل اینجور برنامهها نبودیم به خدا خوبیت نداره آخه من نمیدونم این چه برنامهای بود عمه گفت من به خدا خودم هم دلم خونه آخه تو میگی چیکار کنم منم گیر کردم از دست اینا جوونای این دوره زمونه با ما فرق میکنند همه چی عوض شده بابات دوباره صورتش سرخ شد چه باید میگفت دلش برای عمه میسوخت نمیدانست باید همدردی کند یا نصیحت برادرانه برگشت رو به مامان تو از او کمک بگیرد و مستاصل جمله آخر عمه را منتقد وارانه تکرار کرد همه چی عوض شده مامان و عمه گفت دین خدا که عوض نشده طاهره جون خوب و بد که تو دنیا عوض نشده عزیزم من خودم هم دختر دارم گریم حالا خدا و پیغمبر رو هم قبول نداشته باشیم آخه اینطوری قاطی شدن دخترا و پسرا به نفع کیه عمه جواب نداشت که بگوید جز اینکه بگوید جوونن دیگه میگن باید جوونی کنیم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_بیست_ویکم
#خانوم_ماه
#پارت_صد_وشصت_ویک
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست
غروب شد مهمانها هر کدام به سوی خانهشان رفتند من و حاجی هم رفتیم مسجد برای نماز یکی دو ساعت مسجد شلوغ بود و بعد خلوت شد توی حیاط مسجد نشسته بودم و به ستارهها و ماه نگاه میکردم حاجی آمد کنار دستم با تعجب پرسید تو هنوز مسجدی فکر کردم رفته باشی گفتم خودت میگفتی نشستن تو مسجد از ساعت عمر آدم محسوب نمیشه گفتم لااقل چند ساعت بیشتر از اون چیزی که سهم من بوده کنار شما باشم گفت توی این سرمای یخبندون دماغ و دستت حسابی سرخ شده گفتم سردم نیست حاجی هم آمد لبه سکوی حیاط مسجد کنار من نشست و گفت دارم کارام رو یکسره میکنم دوباره برگردم گفتم توکلم به خداست حاجی گفت فقط یه چیزی هست که...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab