#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_پنجاه_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
گفتم:خب آخه چرا؟ دلیلش چیه؟
گفت: چه میدونم؟خوشش نمیاد دیگه. میگه دختر،دانشگاه میخواد چیکار؟
پرسیدم:یعنی چی؟ اون وقت با دانشگاه رفتن پسرا موافقه؟
یک دفعه چشم های سوسن برق زد،لبخندی زد و گفت:داداش ساسانم رو میگی؟
فهمیدم سوتی داده ام،الان بود که به خودش بگیرد و فکر کند بارقه ای از محبتِ داداشِ زاقارتش، در دل من روشن شده است. سریع اخم هایم را درهم کردم و گفتم:نه! چه ربطی داره؟کلاً درس خوندن مردا رو میگم. منظورم اینه که فقط با درس خوندن دخترا مخالفه؟
سوسن که مفهوم رفتارم را فهمیده بود،لبخند روی لبش محو شدو گفت:آقاجونم میگه شماها فردا میخواین برین شوهرداری کنین،درس و کتاب به چه دردتون میخوره؟
داشتم دیوانه میشدم.واقعا چرا یک پدر،آن هم با این حجم از جهالت و بی منطقی،نباید بگذارد دخترش خودش راه زندگی آینده اش را انتخاب کند؟!
دیگر دوره زمانه ی این تحمیل های پدر سالارانه گذشته است. واقعا نمیدانستم چه باید به او بگویم و چطوری دلداریش بدهم! چقدر دلم میخواست بگویم بابات غلط کرده،اما نمیشد؛ بلاخره پدرش بود و این حرف من کمکی هم به او نمیکرد. فکر کردم بحث را از زاویه ای که واقعیت زندگی اوست، مطرح کنم و پرسیدم:خب حالا مگه تو دوست نداری ازدواج کنی؟
گفت:چرا خب. حالا کو شوهر؟اگر هم باشه، دوست دارن با آدمای تحصیل کرده ازدواج کنن. ما دیپلمه ها رو که حساب نمیکنن.همین داداش ساسانم اگه دانشگاه رفته بود،شاید خودِ شما بیشتر تحویلش میگرفتین!دیوونه، اونم که بابام اجازه میداد درس بخونه،دیپلمش رو هم نگرفت.
خواستم بگویم آن داداش ساسانتان دکترا هم بگیرد،چیزی از حال به هم زنی اش برای من کم نمیشود،که دیدم حالش خوب نیست. ترجیح دادم فقط دلداریش بدهم:((ببین سوسن جون! باسواد و با فهم و شعور بودن،ربطی به دانشگاه رفتن یا نرفتن نداره.خیلی ها هستن که دانشجوی دکترا هم هستن، ولی آدمای خود خواه و نفهمی هستن. خیلی آدما هستن که سوادِ خوندن و نوشتن هم به زور دارن، ولی آدمای فهمیده ای هستن))
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_نهم
#خانوم_ماه
#پارت_پنجاه_ونه
شیرعلی به من یاد داده بود که وقتی میخواهم کسی در پناه خدا باشد بگویم فلاح خیر حافظا و هو ارحم الراحمین چند بار این آیه را زیر لب تکرار کردم و برگشتم آرام و قرار نداشتم دلم برایشان شور میزد نکنه گوششون که سوراخ شد عفونت کنه نکنه توی راه چپ کنن مثل بقیه خواهر و برادر خدای نکرده مادر شوهرم گفت نگران نباش انشالله بعد سه روز براشون آش رشته میپزیم و چشم به هم گذاشته برمیگردن شبانه روز کارم شده بود دعا و نذر و نیاز تا بالاخره برگشتن خدا را شکر سالم بودند اما چشمهایشان عفونت کرده بود مادرم میگفت ماشینها کثیفند و در راه گرد و غوار بوده است و هر روز با گل گاو زبان و داروهای گیاهی چشمشان را میشست است تا خوب شود دوباره رفت و آمدها در خانه مادرم زیاد شده بود هر روز کلی مهمان برای دیده بوسیده این ماه برای بار هشتم باید نذر میدادیم مادرم دنبالم فرستاده بود مرضیه را بغل کردم رفتم سراغ مادرم خوش و بشی کردیم و گفتیم مرضیه رو بذار پیش من صادق رو بغل کن نرگسم مرتضی رو بغل میکنه برین زود شروع کنین که بعد از ظهر عاشورا بپذیر صادق تا مرا دید گاگله کرد و آمد طرفم بغلش کردم و بوسیدمش پتوی کامواییاش را دور کمرش بستم و کیسهها را برداشتیم و راه افتادیم نرگس هم مرتضی را بغل کرد از کوچه خودمان شروع کردیم در این چند ماه همه فهمیده بودند ما نذر آش ابو درد داریم خودشان منتظر بودند و معمولاً سر ماه چیزی را جدا میگذاشتند برای هر کسی کاسه حبوبات یا رشته میداد و مادر کیسه میریختیم و میرفتیم خانه بعدی صادق و مرتضی خوابشان برده بود کیسهها پر و سنگین شده بودند نفس نفس زنان رسیدیم خانه همه برای پختن جمع شده بودند.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab