eitaa logo
کافه کتاب♡📚
64 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو بابا گفت جوونیم کنن ولی آخه اینجوری این جوونی کردنه اینجوری که فقط خودشون رو بیچاره می‌کنن بعد رو کرد به خانم جون و گفت شما بگو حاج خانم بعد میگم من خانم جون آب دهانش را قورت داد و گفت آره به خدا حیفاً این دخترا از خدا دور بیفتن زندگیشون تباه میشه تا جوون‌تر و تازه هستند باید مواظب خودشون باشند اینا روانیشون تو خطره وگرنه به امثال من پیرزن که نه کسی نگاه می‌کنه نه خودم حال و حوصله اینو قرچی بازی‌ها رو دارم فرزاد سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت ولی به نظر من اگه اون ماتیک قرمزت رو بدی خانم جون بزنه یه کلیپس گنده نارنجی‌ام که به رنگ حنا زده موهاش میاد بزنه بالای سرش از تو هم قشنگ‌تر می‌شه باز به شدت خندم گرفت لبم را گاز گرفتم و گفتم خفه نشی فرزاد هیس عمه بحث ازدواج مینا با آرش را پیش کشیده بود و بابا نگران از اینکه باید ببینیم چطور پسریه و... یاد مینا افتادم که هنوز از اتاق بیرون نیامده بود دلشوره گرفتم و رفتم داخل اتاق ببینم چه کار می‌کنه تلفنش تموم شده بود چشم‌هاش قرمز بود و ناراحت به نظر می‌رسید جلو رفتم و پرسیدم تتایی بود چی شد بغض و ناراحتی نمی‌گذاشت راحت حرفش را بزند بعد از چند ثانیه گفت نمی‌دونم فکر کنم داشت می‌پیچوند رفتم روبرویش نشستم و با چشم‌های قشنگش خیره شدم و گفتم تو خودت چی از سیامک خوشت میاد جوابی نداد گفتم پس رو چه حسابی می‌خواستین از امروز با هم دوست بشین ندیده و نشناخته سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد با لب‌های لرزانش که دیگر رنگ و لعابش هم رفته بود گفت دیده بودمش چند بار که با تداعی رفته بودیم گردش اونم اومده بود تداعی خیلی تعریفش رو می‌کنه منم ازش خوشم اومد خیلی های کلاسه از آرش هم خوش تیپ‌تره ولی نکبت پا نمی‌داد امروزم بچه‌ها غیر مستقیم هر کاری می‌کردند پا نمی‌داد فکر کنم اصلاً امروزم از سارینا خوشش اومده بود کثافت با ساری رقصید. https://eitaa.com/kafekatab
گفتم چی؟ گفت مهریت رو چیکار می‌کنی گفتم من که سه بار مهریه‌ام رو بخشیدم حلال حلال حلال از جا بلند شد روبروی من ایستاد و گفت خانم ماه گفتم جانم گفت راضی هستی که من برم جبهه نمی‌دانستم چه بگویم نفس عمیقی کشیدم و گفتم راضیم به رضای خدا گفت می‌خوام از ته دل راضی باشی گفتم از ته دل راضیم توی مسیری که خدا دستور داده باشی خدا انشالله صبر میده گفت یه سوالم هست که نمی‌دونم چطوری بپرسم اما خیلی دلم می‌خواد جوابش رو بدونم گفتم بپرس چند قدم جلوتر رفت پشتشو به من کرد و گفت بعد من... می‌خوام بپرسم اگه برای من... اتفاقی افتاد تو خب... اون موقع تو یه زن آزادی... اگه... بلند شدم سمتش رفتم و به چشم‌هایش نگاه کردم حداقل این همه حرف‌های نشنیده را به من بدهکار بود و حق نداشت... سرش را پایین انداخت و گفت فقط خواستم بدونی از نظر من اشکالی نداره نمی‌خوام به خاطر بچه‌ها... چادرم را روی سرم محکم کردم با عصبانیت رویم را برگرداندم و خواستم از مسجد بیرون بروم که گفت صبر کن یه کار دیگه هم دارم یه دقیقه صبر کن برمی‌گردم متحیر و متعجب وسط حیاط ایستادم باورم نمی‌شد حاجی این حرف‌ها را بزند درباره من چه فکری کرده بود انقدر هاهم از دنیای پر از معنویتش جدا نبودم که فکر کند من غصه فردای خودم را می‌خورم اشکم را به گوشه روسری پاک کردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab