#فصل_نهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_صد_وشصت_وسه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
بعدش هم همش دور و بر ساری میپلکید بچهها میخوان به زور یه کاری کنن هوای آرش از سرم بپره مینا جملههای آخرش رو با بغض بیشتر میگفت و به اینجا که رسید به زمین خیره شد و سکوت کرد اشکهایش که جاری شد باز بغضم گرفت و دستهایش را گرفت و گفتم به درک لیاقتت رو نداره تو اما هنوز حرفم تمام نشده بود که شانههایش شروع به لرزیدن کرد و گفت فرشته غرورم له شد جلو دوستم میفهمی چه باید میگفتم راست میگفت در آغوش گرفتمش و من هم برایش گریه کردم همه وجودم نفرت شده بود نفرت از دروغ گوهای مدعی عشق نفرت از دست کم گرفتن دخترها و بازی کردن با احساسات آنها نفرت از شعارهای پررنگ و لعابی که تن نمایی زن را ارزشمندترین سرمایه وجودیاش معرفی میکند آن هم با الفاظ شیک و فریبنده آزادی و حق انتخاب لباس در جامعه و از همه اهانتهای تعارف آمیزشان متنفر شدم فقط خدا خدا میکردم کسی داخل اتاق نیاید و ما را در آن حالت ببینه در آن شرایط نمیدانستم چه باید به او بگویم فقط میتوانستم دلداریش بدهم اگر شرایط بهتری داشت حتماً به او میگفتم که تقصیر خودش هم هست اما مینا خیلی حالش خراب بود و دل شکسته موهای لخت و زیبایش را نوازش کردم سرش را که از روی شانهام برداشت انگار خالی شده بود به صورتش خیره شدم به آرایش و اعتماد به نفس پاک شدهاش لبخند تلخ زد و گفت تو چرا گریه میکنی خره دستی بر گونههایم کشیدم و با لبخند گفتم خر تویی که این نامردها را آدم حساب میکنی انگار داغ دلش تازه شده باشه دوباره بغض کرد و گفت راست میگی خرم واقعا خرم صورتم خیره شد و گفت فرشته تو باورت میشه من هنوز آرش رو دوست دارم گفتم چرا نشه من خودم هم زن هستم هم روانشناسی خوندم خیر سرم مگه میشه یه زن به یه مرد اعتماد کنه و عشق و محبتشو به پای اون بریزه بعد راحت بتونه فراموشش کنه و هر چیزی را که در آن چند ترم روانشناسی یاد گرفته بودم پشت سر هم گفتم و برای مینا ردیف کردم تا کمکی کرده باشم هنوز حرفهایم تمام نشده بود که گوشیم زنگ خورد فرزانه بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_بیست_ویکم
#خانوم_ماه
#پارت_صد_وشصت_وسه
دیدم دست مادرش را گرفت آورد توی مسجد تعجب کردم مادر را برای چه آورده است اشاره کرد که دنبالش بروم آرام آرام پشت سرش راه افتادم رفت گوشهای از مسجد و شروع کرد چند گونی و الوار را کنار کشید من و مادر متعجب به هم نگاه میکردیم کمی عقب آمد نگاهی به ما کرد و گفت میخوام به شما دوتا یه چیزی نشون بدم فقط آروم باشیم دلم لرزید نگاهی به من کرد و گفت خانوم ماه این قبر منه وقتی جسدم رو میارن میخوام توی این مسجد اینجا خاکسپاری بشه پایم سست شده بود به اصرار میخواستم خودم را سرپا نگه دارم این عزیزترین آدم زندگی من بود که حرف از خاکسپاری و قبر میزد مادرش شروع کرد به گریه کردن من هم نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم حاجی وقتی اشک ریختن مرا دید خودش هم شروع کرد به گریه کردن و گفت شاید به حرمت این خونه خدا ما هم بخشیده شدیم و آبروی پیش خدا پیدا کردیم مادر نگاهی به قبر انداخت و گفت الهی قربون قد و بالای رشیدت بشم این قبر کجا و قد رشیده تو کجا اشکش را پاک کرد و گفت من از آقام خواستم سر در بدن نداشته باشم این قبر به اندازه از شونه به پایین منه که شبونه کندم به امید اینکه بی سر برگردم دلم از غصه داشت میترکید اما چه میتوانستم بگویم به کسی که از من بریده و به عالمی رفته است که من و بزرگتر از من در آن عالم از پر کاهی بیارزشتریم مادرش همینطور که گریه میکرد گفت زنت حامله است چطور دلت میاد این حرفا رو بزنی باید روی سر بچههات باشی انشالله هنوز چشمهایش اشک آلود بود که گفت مادر من صبر خانوادم را از خدا خواستم آقا رو به دل حضرت زینب قسم دادم که به خانوادم صبر بده انگار قرار بود از حاجی دل بکنم و این هدیه خدا را قربانی خدا کنم با حال پریشان و چشم اشک آلود به خانه رفتم
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab