eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو روزبه همان پسری بود که ظاهرش سنگین‌تر و موجه‌تر از آن دو نفر دیگر نیم نگاهی به روز به انداختم و تبریک گفتم بعد به چشم‌های سحر خیره شدم و با لبخندی پر از شادی گفتم خیلی مبارک باشه سحر جون انشالله خوشبخت شید همه جوره ابراز احساساتم به هر که تمام شد سریع به پناهگاهم پشت اوپن و کنار عمه برگشتم و نفس عمیقی کشیدم از دور دیدم پسرهایی که مثلاً به من احترام من البته نمی‌دانم از چه لحاظ به احترام من یعنی به احترام چی من بلند شده و با رفتار سردم مواجه شده بودند آرام نشستند و ترجیح دادن به همان گزینه در دسترس یعنی تداعی نگاه کند و ادامه برنامه‌هایشان گوشواره‌ها را که باز کرد جیغ و هورایشان از هر دفعه بیشتر بود تا جایی که نزدیک بود دوباره دم بگیرند که با اشاره عمه رفتن سراغ هدیه بدی تداعی هدیه من را که باز کرد گفت بابا هدیه‌اش هم پاستوریزه است به افتخار بچه مثبت فامیل و دوباره کف و جیغ و این بهانه خوبی بود که سه جفت چشم بار دیگر به طرف من هجوم آورد من که دنبال یک بهانه می‌گشتم تا مجبور نباشم به آنها محل بگذارم به سمت عمه نگاه کردم که بگویم ناقابل است اما همه پیش دستی کرد و گفت چرا زحمت کشیدین عمه جون من که اینجوری خیلی شرمنده‌تر شدم تعارفات را با عمه طول دادم تا شر نگاه‌های آنها کم بشود دوباره به ادامه مراسم کادو باز کنی نگاه کردم سر و ته هدیه‌هایی که برای مینا آورده بودند از لوازم آرایش و انواع و اقسام عروسک‌های پولیشی قرمز و صورتی مثل خرس و پلنگ صورتی فراتر نمی‌رفت و من آن وسط بیشتر خوشحال می‌شدم که هدیه ارزشمندی به مینا دادم اما دیدن هدیه سارینا باعث شد که بیشتر از آن درنگ را جایز ندانسته و سریع‌تر خودم را به اتاق برساند یک نیم تنه و شلوارک سرخابی که شباهت عجیبی به لباس شنا داشت تداعی آن را بالا گرفته بود و با تکان دادن به جمعیت نشانش می‌داد عمه از حرص و خجالت یک دستش را روی گونه‌اش گذاشته بود و داشت سعی می‌کرد با ایما با اشاره به تداعی بفهماند که آن پرچم افتخار را زودتر پایین بیاورد بدجوری داغ شده بودم و از کارهای پرحرس و هیجان عمه و رفتار بی‌خیال تدایی به شدت خندم گرفته بود. https://eitaa.com/kafekatab
بی اختیار گفتم یا اباعبدالله یا حسین بی سر قرار نبود با سر محضرت برسم شرم دارم روز قیامت پیش مولا سردر بدن داشته باشم به من یه بار دیگه فرصت بده تا این امانت سنگین را از روی تنم بردارم... تا این توسل از دلم عبور کرد در باز شد و کسی وارد شد دستور داد اجساد را منتقل کنند که به من رسید با هیجان گفت نگاه کنین این یکی زنده است دور پلاستیک بخار جمع شده این یکی شهید نشده سریع از سردخونه انتقالش بدین به بیمارستان نمی‌دونستم خوابم یا بیدار فقط وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان توی اهواز دراز کشیده بودم و کلی دستگاه به من وصل بود》 لیوان آب را تا نیمه سر کشید اشک از گوشه چشمش سرازیر شد من مات و مبهوت نگاهش می‌کردم با لحنی لکنت آلود گفتم حاجی اینا که میگی خوابه یا واقعیت؟ گفت چی بگم خدا را شکر که شرمنده اربابم نشدم من سال‌ها برای ارباب بی سر روضه خوندم نمی‌خوام روزی که به محضر ارباب میرم سر در بدن داشته باشم این توسل و معجزه فقط خدا می‌دونه برای همین بود. دست‌هایم می‌لرزید خم شدم و روی زانو جلو رفتم و سرم را خم کردم روی پاهایش گذاشتم متعجب شد پایش را کنار کشید و گفت چه کار می‌کنی خانم ماه؟ اشک بی‌اختیار از چشمم می‌ریخت همینطور که سرم پایین بود گفتم من خاک پای توام حاجی فردای قیامت دست منه رو سیاه رو بگیر من خیلی گناهکارم خیلی به دنیا دلبستگی دارم ولی همه دلخوشیم اینه که تو شوهر منی تو من رو شفاعت می‌کنی اگه یه ذره از عشق تو به امام حسین توی زندگی من بیاد انقدر وابسته دنیا نمی‌شم آنقدر منقلب بودم که نمی‌فهمیدم چه می‌گویم عصر پنجشنبه بود و همه بچه‌ها رفته بودند گلزار شهدا. 🌱https://eitaa.com/kafekatab