eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو رقابتی که در آن همیشه همه ما زن‌ها بازنده خواهیم بود چون در این دنیا همیشه جذاب‌تر از ما در دسترس مردها خواهد بود و ما هیچ وقت زیباترین و جذاب‌ترین نیستیم ضمن اینکه اساساً همیشه زیبا و جوان نمی‌مانیم به خاطر همین خواسته یا ناخواسته زیباترها و جوان‌ترها فرصت را از ما خواهند ربود غافل از اینکه خودشان هم قربانی خواهند بود و در این میان فقط ما زن‌ها هستیم که بازنده‌ایم پس ارزش زن بودن به چیست جواب را باید در دنیایی که داشتم واردش می‌شدم می‌جستم دنیایی که خانم افتخاری و سررسیدش دروازه ورود به آن بودند برای من با باز شدن درب خودم آمدم بابا و فرزاد بودند عمه هم همراهشان بود صورت عمه از ترس و خجالت سرخ شده بود هول و دستپاچه گفت بفرمایید خان داداش برم براتون شام بیارم این را گفت و سریع از اتاق بیرون رفت بابا با ناراحتی و عصبانیت گفت شام تو سرم بخوره شام می‌خوام چیکار تا حالا آنقدر بابا را عصبانی ندیده بودم صورت فرزاد هم سرخ شده بود معلوم بود که شوکه شده است من و مامان و خانم جون نمی‌دونستیم چی بگیم پس ترجیح دادیم سکوت کنیم نزدیک دو سه دقیقه سکوت حکم فرما بود که عمه از پشت در فرزاد را صدا زد که برود سینی غذا را تحویل بگیره حتماً عمه خودش احتمال داده بود که اوضاع کشمشی باشد به همین خاطر نمی‌خواست با بابا روبرو شود تا عصبانیتش فروکش کند فرزاد با سینی غذا وارد شد اول یک نگاه به ما کرد و بعد خنده پدر صلواتی چشمش که به غذا افتاده بود نطقش هم باز شده بود بعد از کلی خندیدن گفت بابای ساده ما رو باش وایستاده دم در هی میگه یا الله هرچی آبجی‌ها میگن بفرما (این را می‌گفت صدایش را مثل دخترها لوس می‌کرد) سرش رو می‌انداخت پایین و می‌گفت یا الله آخرش یکی از این آبجی‌ها با اون سر و وضع س*** دولوکسش اومد و گفت( فرزاد دوباره صداش رو نازک کرد )بفرمایین حاج آقا راحت باشید غریبه نیست همه جای دختراتونن بابا کمی که از عصبانیتش کم شده بود صداش بلند شد و گفت خدا نکنه دخترای من اونجوری باشن بعد یکی از همان نگاه‌های عاشقانه همیشگی‌اش را به من دوخت و گفت دخترای من ماهن. https://eitaa.com/kafekatab
رفتم توی آشپزخانه و شروع کردم به سرخ کردن بادمجان‌ها صادق همینطور سرپا ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد هی این پا آن پا می‌کرد و قرار نداشت نگاهی به چهره‌اش انداختم و پرسیدم با حاجی چیکار داری گفت کارش دارم کارم مردونست هنوز پشت لب‌هایش سبز نشده بود اما ادعای مردانگی داشت گفتم حرف مردونه نقل چیه گفت می‌خوام بهش بگم... بگم اگه میشه... اگه میشه من رو... یعنی... ببره جبهه با تعجب گفتم جبهه مگه تو چند سالته بچه تو به درد جبهه نمی‌خوری گفت ولی امام دستور داده همه برن سه گرمه‌هایم را توی هم کشیدم گفتم آره ولی نه شما بچه‌ها جنگ که بچه بازی نیست دیگه هم از این حرفا نزن اگه مادر بفهمه همون مدرسه رو هم نمی‌ذاره بری گفت خودم شنیدم بچه‌های آبادان خرمشهر اندازه من بودن ولی جنگیدن گفتم آره ولی اونا دشمن اومده توی خونشون گفت خب توی خونه ما هم اومده یعنی آبادان و خرمشهر جزو این مملکت نیست بادمجان‌ها در ماهیتابه جلز و ولز می‌کردند چند قطره روغن ریخت توی صورتم نمی‌دانستم چه جوابی بدهم با عصبانیت گفتم برای من فلسفه بافی نکن بزرگا هم توی این جنگ موندن حالا تو جغله می‌خوای بری بگی چی نگاهی به من کرد و با ناراحتی گفت خواهر من اومدم شما و حاجی کمکم کنین پدر و مادر رو راضی کنید ولی انگار باید یکی رو بیارم اول شما رو راضی کنه خداحافظ! با ناراحتی از در اتاق بیرون رفت صدایش زدم ولی اهمیتی نداد... 🌱https://eitaa.com/kafekatab