eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو فرزاد که انگار حسودیش هم شده بود قیافه‌اش را جدی کرد و گفت بله آقا این چه وضعشه بساط لهو و لعب را انداختن منکراتشون بالاست آقا بالا با ۱۱۰ هم مشکل حل نمی‌شه ۱۲۰ ۱۳۰ ۱۴۰ باید بیاد یکی نیست بگه آخه این صور قبیحه چیه برا خودتون درست کردین آدم یاد شب اول قبر می‌افته بعد یک قاشق پر باقالی پلو چه پانت در دهانش و با همان دهان پر رو کرد به بابا و گفت بخور عزیزم بخور حالت جا بیاد می‌دونم چه حالی داری بخور جون بگیری این را گفت و این بار یک قاشق پر سالاد گذاشت در دهانش و بعد از قورت دادن دو تا دست‌ها و صورتش رو بالا گرفت و گفت خدایا خودت ببخش ما که نمی‌خواستیم قسمت شد بعد سرش رو پایین انداخت و چشم‌هاش رو بست و گفت استغفرالله ربی استغفرالله من دیدن بابا با دیدن کارهای فرزاد خنده‌اش گرفت و گفت پدر سوخته و رو به ما گفت بخورید یخ می‌کنه مشغول غذا خوردن شدیم اما حرف‌ها و شوخی‌های فرزاد خوشمزه‌تر از غذاها بود با صدای خداحافظی مهمان‌ها تصمیم گرفتم بروم و از دخترها خداحافظی کنم و الا ممکن بود آنها بیایند داخل اتاق برای خداحافظی و همه زحمت‌هایمان برای درست کردن حال بابا هدر برود گفتم بابا من برم با دوست‌های مینا خداحافظی الان میام نگاه بابا نگران بود اما با سر تایید کرد که بروم مامان گفت از طرف ما هم خداحافظی کن به موقع رسیدم دخترها حاضر شده بودند که بروند تا دم در همراهشان شدم تا بدرقه‌شان کرده باشم گرمی و مهربانی‌شان باعث می‌شد بیشتر دلم به حال تنهایی‌هایشان و غصه‌هایشان بسوزد پسرها هم آنجا دم در با من خداحافظی کردند از ته دل داشتم دعا می‌کردم که خدا کند این بار سحر خوشبخت شود که سحر جلو آمد و در گوشم گفت می‌خوام اینجا یه اعترافی کنم فرشته با تعجب نگاهش کردم و با خنده گفتم مگه من کشیش تو کلیسام که می‌خوای اعتراف کنی خندید و آهسته گفت تو اولین کسی بودی که وقتی با نامزدم مواجه شدی من احساس ناامنی نکردم با تعجب نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن تو شرایط ما که باشی مجبوری وانمود کنی که همه چیز اوکیه و تو اصلاً نگران نیستی می‌فهمی چی میگم؟ https://eitaa.com/kafekatab
لقمه‌ای بادمجان و گوشت گرفتم و دنبالش دویدم دم در بهش رسیدم آستینش رو کشیدم به دستش رو گرفتم انگار بهش برخورده باشه دستشو از دست من جدا کرد و گفت این چه کاریه بغض گلویم را گرفت گفتم آخه تو که نمی‌دونی ما با چه نذر و نیازهایی تو را از خدا هدیه گرفتیم مادر تو رو غلام امام هشتم کرده چراغ خونشونی بعدشم حتی اگه ما راضی باشیم سن تو هنوز خیلی مونده تا قانونی بشه تو رو به جبهه راه نمیدن گفت جبهه راه نمیدن می‌تونم برم کفش رزمنده‌ها رو تمیز کنم که گفتم عزیزم تو باید بری درس بخونی برای مملکتت کسی بشی جبهه مال تو نیست گفت فعلاً امام گفته مسئله اصلی تموم شدن جنگه من یه مردم نمی‌تونم بذارم ناموسم دست دشمن بیفته معصومیت و غیرت معجونی ناب درست کرده بود که در چشمش به طور خیره کننده‌ای موج می‌زد اشکم را از گوشه چشمم جمع کردم و گفتم الهی خواهر فدات شه نمی‌دونم چی بگم والا لقمه راحت دستش دادم و گفتم بگیر حرف‌های منو صادق تمام نشده بود که دیدم حاجی سراسیمه و به هم ریخته وارد شد چشم‌هایش پر از اشک بود و حالش منقلب جلو دویدم و گفتم حاجی چی شده چرا به هم ریختی کسی طوری شده همینطور که اشک می‌ریخت رفت توی اتاق انگار دنبال چیزی باشد با نگرانی رفتم دنبالش گفتم چی می‌خوای چی شده صدای جیغ و داد و گریه از کوچه می‌آمد صادق دوید رفت توی کوچه بالاخره اینقدر پرسیدم چی شده است که حاجی به زبان آمد و گفت بالاخره شهیدش کردن بی‌شرفا کار خودشون رو کردن بی صاحب شدیم آقا... آقا رو توی راه نماز شهید کردن 🌱https://eitaa.com/kafekatab