eitaa logo
کافه کتاب♡📚
70 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو دست همه را فشار دادم و گفتم با اجازه و به سمت اتاق رفتم با ورودم به اتاق مامان و خانم جون به سمت من نگاه کردند مامان گفت چی شد چرا صورتت سرخ شده دستم را گذاشتم روی گونه‌هایم داغ شده بود برای چند ثانیه نمی‌توانستم حرف بزنم اما با دیدن چهره‌های منتظر مامان و خانم جون پقی زدم زیر خنده و برایشان آخرین هدیه‌ای را که تدایی داشت به مهمان‌ها نشان می‌داد تعریف کردم و گفتم خوبه هدیه من رو زودتر باز کرده بود وگرنه مثلاً فکر کنید هدیه بعدیش کتاب من بود چی می‌شد سه تایی برای چند دقیقه فقط خندیدیم آنقدر خندیدیم که اشک از چشم‌های خانم جون جاری شد بعد با آب و تاب در مورد کادوهای دیگری که برای مینا آورده بودند توضیح دادم طولی نکشید که عمه برایمان شما باقالی پلو با گوشت جوجه کباب سوپ سالاد ژله سالاد ماکارونی سالاد شیرازی کیک بستنی دوغ نوشابه و... بنده خدا چقدر خرج کرده بود و زحمت کشیده بود تا بتواند این خرده فرمایش‌های مینا خانم را حاضر کند به غذاها نگاه می‌کردیم که خانم جون حس مادر زن بودنش گل کرد و به مامان گفت ماشاالله خوب خواهر شوهرت خرج کرده فکر کنم وضعشون خوب شده‌ها مامان قاشق را برداشت و یکم سالاد داخل بشقابش ریخت و گفت نه بابا بنده خدا همه این کارا رو با دست خالی می‌کنه مگه جهاز سیما یادت رفته تا چند سال داشت قرض و قله‌های جهاز سیما را پس می‌داد چند بار هم داشت کارش به طلبکارها به جاهای باریک می‌کشید ولی خب اینجوریه دیگه بچه‌هاش خیلی اذیتش می‌کنن بهش فشار میارن و پر توقع اینم بی سر و زبونه مونده با اینا چیکار کنه همش می‌ترسه ول کنم برن خارج و پشت سرشون رو هم نگاه نکنن می‌خواد هرجور شده دلشون رو به دست بیاره باز دلم برای مینا سوخت من با مینا بزرگ شده بودم اما سال‌ها بود که از هم دور افتاده بودیم تقصیر مینا فقط انتخاب دنیایی بود که داشت در آن زندگی می‌کرد معیارهای ارزش گذاری در آن دنیا بود که مینا را از آرامش زندگی جدا کرده و در رقابت نابرابر تننمایی و عشوه‌گری وارد کرده بود. https://eitaa.com/kafekatab
شهید آورده بودند من مانده بودم خانه برای مراقبت از حاجی، حاجی که مرا در این حال دید سعی کرد آرامم کند بعد دید بهترین فرصت است که از رفتن حرف بزند نفس عمیقی کشید و گفت من یکم حالم بهتره می‌خوام برگردم جبهه کارای ما اونجا زیاده نمیشه زیاد مرخصی بمونم این بار دلم نریخت ناراحت نشدم فقط به خودم نهیب می‌زدم که چرا مانع حاجی می‌شوم و نمی‌گذارم مسیرش را ادامه دهد گفتم خدا به شما توفیق بده و به من صبر بعد گفت می‌خوام به آقا سر بزنم با تعجب گفتم حالا که نمی‌شه حاجی گفت نه الان انشالله قبل رفتن فردا پس فردا میرم. دو سه روزی گذشت حاجی در تدارک رفتن بود به نظر می‌آمد هنوز نیاز به استراحت داشته باشد اما دائم حرف از رفتن می‌زد صبح سرد بیستم آذر سال ۱۳۶۰ بود حاجی صبحانه مختصری خورد و شال و کلاه کرد که برود دنبال کارهایی که برای رفتن لازم بود من هم بلند شدم برای بچه‌ها غذا درست کنم منتظر بودم ظهر شود و حاجی و بچه‌ها بیایند هر بار دلتنگی به سراغم می‌آمد و شیطان می‌خواست به این بهانه در اراده و عزمم خللی وارد کند یاد حرف‌های حاجی می‌افتادم و به خودم نهیب می‌زدم و دل به خدا می‌سپردم به مادر و بقیه هم خبر دادم ناهار منزل ما باشند تا آخرین روزهای قبل رفتن حاجی دور هم بگذرد صدای در خانه کمی نگرانم کرد رفتم در را باز کردم صادق بود تعجب کردم گفت سلام خواهر گفتم سلام این موقع روز خیر باشه گفت اومدم حاجی رو ببینم حالش خوبه گفتم خوبه بیا داخل آمد داخل نم نم باران می‌آمد هوا سرد شده بود آمد توی اتاق خواستم برایش ناشتایی بیاورم گفت سیرم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab