نویسنده:نعیمه اسلاملو با افتخار می‌گفت از وقتی سوسن و ساناز تو قنداق بودن شروع کردم براشون جهاز جمع کردن داشت تعریف می‌کرد که فلان چیز رو گرفتم و فلان چیز رو نگرفتم که ویدا نه گذاشت و نه برداشت گفت اون چیزایی که تو ۲۰ سال پیش گرفتی الان باید بدی نمکی به جاش سبد و لگن بگیری الان اونقدر چیزای جدید اومده که عمراً ۲۰ سال پیش بوده باشه یخچال ساید بای ساید ماشین ظرفشویی غذاساز مایکروفر و... من که گذاشتم برای هستی هر وقت خواست ازدواج کنه آخرین سیستمش رو بخرم عشرت خانم گفت نه عزیزم شما دلت نمیاد از ولخرجی‌هات بزنی بری جهاز بخری اینا همش بهونست! کار داشت به جاهای باریک می‌کشید که خانم جون بحث را عوض کرد رفتند سراغ اینکه خب حالا شما برای فرزانه چی خریدین و چی نخریدین ویدا با حرارت و اعتماد به نفس زیاد می‌گفت: دیگه این دوره زمونه نمیشه کمتر از چند سال میلیون برای دختر جهاز گذاشت فردا قوم شوهر زبونشون سر عروس دراز میشه که خانم جون گفت: شکر خدا آقا هادی و خانواده آدم‌های خوبی‌ان و این چیزها براشون مهم نیست سوسن صدایم کرد و گفت برام کتاب آوردی؟ با سوسن رفتیم داخل اتاق و یک کتاب خوب به او دادم ضخامتش زیاد بود تا دید گفت: آخه این خیلی زیاده سخته شاید حق داشت، عادت به کتاب خواندن نداشت اما من برایش توضیح دادم که چطور کتابی است و قبول کرد که ببرد سراغ فرزانه را گرفت گفتم با نامزدش رفته بیرون ولی یک دفعه دلم برایش شور زد معلوم نبود هادی چه رفتارهایی با فرزانه داشت دلم برای فرزانه سوخت با خود فکر کردم چرا قبول کردی ازدواج کنه شاید به خاطر اصرارهای مامان و خانم جون بود. https://eitaa.com/kafekatab