#فصل_دوازدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وبیست_وچهار
نویسنده:نعیمه اسلاملو
گفتم سر کلاس دیگه ،چرا نیومدی ؟
با همان حالت بیحالی جواب داد: کدوم کلاس؟
_ کلاس استاد طالبی دیگه جلسه آخر
_ سهشنبه است حواست کجاست؟
با عصبانیت گفتم :حواس خودت کجاست من که هفته پیش غایب بودم زنگ زدم ازت پرسیدم اینا رو نگفتی مریم گفت آخ ببخشید با دلخوری خداحافظی کردم عذرخواهی او به چه درد من میخورد پیش امیر سکه یک پول شده بودم اصلاً اگر کلاس نیست او و پسرهای دیگر اینجا چه کار میکنند چرا میگفت قرار بوده خانمها نباشند اصلاًبه من چه ربطی دارد حتما کاری داشتند که با هم قرار گذاشتن ولی...
زود کیفم را برداشتم از کلاس خارج شدم پسرها انتهای راهرو با هم جلسه گذاشته بودند شاید به خاطر حضور من نمیتوانستند داخل کلاس بیایند دلم میخواست برایشان توضیح بدهم که اشتباهی آمدهاند از پلهها پایین رفتن هنوز خیلی پایین نرفته بودم که صدایم کرد: خانم حق جو! چقدر دوست داشتم با من حرف بزنید از خدا خواسته برگشتم و گفتم :بله
- شرمنده ببخشید واقعاً عذرخواهی میکنم
به خودم مسلط شدم و گفتم: نه اشتباه از من بود من غایب بودم و بچهها یادشون رفته بود به من بگن کلاس نیست.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وبیست_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فقط نفهمیدم آنها آنجا چه کار میکنند و خجالت میکشیدم بپرسم آمدم خداحافظی کنم که صدای دیگر میخکوبم کرد: خانم حق جو امروز کلاس خالی بود با بچهها مردونه قرار گذاشته بودیم بیایم درس بخونیم بعد هم بریم بیرون که شما رو دیدیم جا خوردیم.
امیر سیخونکی به او زد و گفت الان همه چیزو باید بگی خانم حق جو به هر حال بازم عذرخواهی میکنم یک خواهش میکنم ،گفتم و خداحافظی کردم فقط خدا میداند چقدر این ماجرا رو مرور کرده بودم از فکر کردن به او رنج میبردم و از خودم بدم میآمد در این حالت درونی ما با این احساس جدیدم میسوختم اما لب باز نمیکردم با هر بدبختی بود امتحانها رو پشت سر گذاشتم ان روزهاحرفی هم از خواستگار نمیزدند آن هم از شانس من بود تا چند وقت پیش هر روز بحث ازدواج و خواستگاری بود اما اون موقع که من دلم میخواست آن بحث مطرح شود دیگر کسی مطرح نمیکرد که شاید من به هدفم برسم.
نزدیکهای شروع ترم جدید بود زمان انتخاب واحد خیلی دلم میخواست بدانم چه کلاسهایی برمیدارد تا من هم همانها را بردارم اما با خودم فکر کردم اینطوری او هم بیشتر با من مواجه میشود یک حسی به من میگفت که این کار اشتباه است با دیدنش فقط خودم را اذیت میکنم اما اگر قرار شد به هم برسیم چه باز هم فرقی نمیکرد باز به هم ربطی نداشت.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_شصت_ونه
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که مه نو سفرم باز آید
با صدای جیغ من مرضیه هم از خواب پرید و گفت مامان چی شده نفس عمیقی کشیدم و گفتم هیچی مامان بخواب خواب بد دیدم از روزی که شیر علی رفت مکه هر شب کابوس میدیدم از پریروز بدجور دلشوره داشتم در محل پیچیده بود که شیرعلی را گرفتند و زندانی کردند و فقط پدر برمیگردد خوابم نمیبرد دیگر همینطور بالای سر بچهها نشستم و دعا کردم خدایا چی شده یعنی قرآنو برداشتم و سورههایی را که یاد گرفته بودم به نیت سلامتیشان خواندم نزدیک صبح بود آمدم توی حیاط نفس تازه کردم نمازم را خواندم و رفتم توی طویله شیر بدوشم سه پایه را زیر پایم گذاشتم و قدح شیر دوشی را زیر پای گاو گذاشتم شیر میدوشیدم و فکر میکردم به خودم میگفتم مردم شایعه زیاد درست میکنن میگن حاجیایی که هفته پیش از حج برگشتن توی شاهچراغ برای یکی از اهل محل تعریف کردن ولی نه من باور نمیکنم ولی باز دوباره میگفتم از شیرعلی بعید نیست لابد اومده از یکی طرفداری کنه یا جلوی آدم قلدر وایساده کار به جای بد کشیده.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد
بعد دوباره میگفتم آخه من که نمیدونم مکه چه جور جاییه حواسم پرت شد کمی از شیر روی زمین ریخت قدح را گذاشتم دم در طویله و بیل را برداشتم کمی زیر پای گاوها را تمیز کنم کمی کاه و یونجه ریختم جلویشان و رفتم شیر را صاف کنم که صدای درآمد وای خیر باشه اول صبحی یا خدا پناه بر تو دویدم و در را باز کردم حاجیه بود صادق مرتضی هم با او بودند گفتم سلام خواهر چی شده اول صبحی خیر باشه کسی طوری شده زود باش چی شده از حاجیا خبری شده گفت ماشالله خواهر مهلت بده بعد سعی کرد آرام بگه خیر نرگس داره بچهاش به دنیا میاد من از خواب بیدار شدم دیدم مادرم نیست داییم گفت سحر با زن دایی رفتن پیش نرگس اومدم بهت خبر بدم دستم را روی قلبم گذاشتم گفتم وای خدا را شکر مشت و لق هم طلبت برو توی اتاق حواست به مرضیه و فهیمه باشه تا من برم یه سر به خواهر بزنم ببینم چیزی لازم ندارند شیر هم هست گرم کن هم خودت صبحونه بخور هم به این طفل معصوما بده صورت خواب آلوده صادق و مرتضی را بوسیدم و چادرم رو روی سر انداختم و رفتم به خانه نرگس رسیدم دیدم همه هستند به جز من رفتم توی اتاق نرگس خواب بود اما مادرم و زن دایی و چند زن دیگر دور و برش بودند بچهاش هم به دنیا آمده بود از مادرم پرسیدم چرا به من خبر ندادین گفت آخه نصف شب تو رو با دوتا بچه برای چی بکشونم اینجا خدا را شکر بچهاشم به سلامتی دنیا اومده هم خودش خوبه هم بچهاش یه پسر کاکل زری داره خواهرزادم را گرفتم و بغل کردم و بوسیدم خاله شدن را با این گل پسر تجربه کردم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_ویک
پیشانیاش را بوسیدم و گذاشتمش کنار مادرش نرگس نورانی شده بود واقعاً انگار همه گناهانش ریخته و از اول به دنیا آمده بود همینطور به نرگس خیره بودم بعد درد شدید سبک شده بود و راحت خوابیده بود به مادرم گفتم خدا را شکر انشاالله زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه گفت به سلامتی حاجیا فردا میان یا پس فردا گفتم به معلوم نیست ولی به احتمال زیاد پس فردا گفت همه کارا رو کردین گفتم آره فقط مادر دعا کن حالش خوب باشه گفت پناه بر خدا خیالت راحت خبری نیست نگاهی به شکم مادرم کردم و گفتم خودت چطوری مادر دیگه تهوع نداری گفت نه مادر دو سه ماه اول بد بود حالا هرچی بچه بزرگتر میشه بهترم انشالله به سلامتی به دنیا بیاد داشتیم حرف میزدیم که یکی از زنها گفت محمد آقا میخواد بیاد پیش زن و بچش از مادر خداحافظی کردم گفتم من میرم پیش بچهها بعداً دوباره به نرگس سر میزنم در حیاط محمد آقا را دیدم همینطور که سرم پایین بود سلام و احوالپرسی کردم و تبریک گفتم محمد آقا گفت از حاجی چه خبر گفتم توی راه آهن انشالله فردا پس فردا میرسن تا این دو سه روز گذشت انگار دو سه سال از عمرم کم شد حمزه و صفتر و جواد و چند نفر از آقایان رفتن استقبال و من هم مرضیه و فهیمه را آماده کردم که برای استقبال برویم جلوی در قلعه جمع شویم مرضیه میپرسید بابام از مکه برای من چی میاره بابا کی میاد بابا رفته مکه چیکار کنه چرا ما با بابا نرفتیم توی دلم آشوب بود فقط خودم را کنترل میکردم که گریه نکنم تا خودم با چشم خودم نبینم آرام نمیشوم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_ودو
روسری سفیدم را پوشیدم و کمی خودم را مرتب کردم اما لحظه آخر گفتم کاش من خونه بمونم شلوغ میشه بساط شربت آماده باشه یه وقت چیزی کم و کسر نباشه زشته مرضیه و فهیمه را دادم مادرم ببرد و خودمو ماه گل خواهر شوهرمو چند خانم دیگر ماندیم برای پذیرایی پارچههای استیل و پلاستیکی قرمز را پر از شربت بیدمشک و بهار نارنج کردیم و بقیه شربتها را در یک دیگه بزرگ ریختیم ماه گل زغالها را توی منقل ریخت و اسپند و عود را روی آتش گذاشت نگاهی به اسپند کردم که روی آتش بالا و پایین میپرید صدای صلوات جمعیت تا خانه میآمد حاجیه دوید توی حیاط گفت خواهر خواهر خیالت راحت حاجی سالم برگشته بغلش کردم و یک اسکناس از جیب قبایم برداشتم و بهش دادم خدا را شکر کردم حالم از اضطراب سراپا شادی شد از شوق اشک ریختن ماه گل با من اشک میریخت و میگفت چشمت روشن زن کاکو آمدن توی کوچه حمزه زودتر از بقیه آمد و گفت شربتها رو بدید من و برد دم در ایستاد شوهر خواهر شوهرم هم اسپند را گرفت و دم در برد پسر خواهر شوهرم هم آمد و یک سینی دیگر شربت را گرفت رسیدند دم در برای شربت ماه گل دوید دم در و رفت سمت پدرش دست پدرش رو بوسید اما من رویم نمیشد بروم توی جمعیت گوشهای ایستادم نگاهی به جمعیت کردم حاجی یک سر و گردن از همه بلندتر بود پیراهن سفید و کلاه سفید پوشیده بود چشمم که به صورت نورانیاش افتاد بیاختیار اشک از چشمم ریخت در دلم قربان صدقه خدا میداند چقدر دلتنگش شده بودم فهیمه و مرضیه هر دو را بغل کرده بود صادق هم دنبال حاجی میدوید و میگفت من را هم بغل کن حاجی فهیمه را داد بغل محمد آقا و صادق را بغل کرد و بوسید صدای صلواتها قطع نمیشد پدر شوهرم نگاهی به خانمها کرد و گفت پس کو خانم ناز مادر شوهرم به من اشاره کرد.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وسه
حاجی و پدر شوهرم هر دو به من نگاه کردن لبخندی روی لبهای حاجی آمد و مادر شوهرم گفت عروسم حیا میکنه پدر شوهرم آمد سمت من حاجی و جمعیت هم آمدند جلو رفتم همه داشتند به من نگاه میکردند دست پدر شوهرم را بوسیدم و اشک ریختم خواهر شوهرهایم هم گریهشان گرفت بعد به حاجی نگاه کردم و گفتم زیارت قبول خدا رو هزار مرتبه شکر که به سلامت برگشتین جمعیت رفتند و روی فرشهای حیاط نشستند زنها یک طرف مردها یک طرف صفدر شیرینی و چای برای مردها و سکینه و نازی هم برای زنها آوردند فهیمه آمد توی بغلم نشست یکی از مردها گفت حاجی تعریف کنین شایعه درست بوده یا نه و با این حرف همه شروع کردند از چیزهایی که شنیدند حرف زدن پدر شوهرم که دید همه مشتاقند خودش شروع کرد ما وارد مدینه که شدیم شیرعلی یه حال دیگهای شد یا روضه میخوند یا گریه میکرد یا سینه میزد همه مسافرا میگفتند این لامذب آخرش سید دردسر درست میکنه ولی کاری نداشت تا اینکه رفتیم زیارت قبر پیغمبر حاضران همه با هم گفتند خوش به سعادتت خوشا به حالت پدر شوهرم ادامه داد از کنار قبر جناب پیغمبر شیرعلی با صدای یا زهرا هروله کرد به سمت بقیع وقتی رسید قبرستان بقیع اول زیارتنامه خوند و بعد با صدای محزونی روضه ائمه بقیع زن و مرد دورش جمع شدن و باهاش اشک ریختن شیرعلی با صدای بلند میگفت سلام بر شما که حقتان غصب شد سلام بر شما که به شما ظلم شد سلام بر شما که روز محشر شفیع امت هستید بعضیا که فارسی سرشون میشد ترجمه میکردن و شیعه و سنی گریه میکردند به طرفه العینی جمعیتی دور شیرعلی جمع شد که جای سوزن انداختن نبود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وچهار
همه با صداش اشک میریختن و بعضیا به سر و صورت میزدن شورطه ها که این وضع رو دیدن شروع کردن به متفرق کردن مردم از جلوی بقیع اما مردم با فریاد یا زهرا دستور اینا رو سبک کردند دیدن هر کاری میکنند حریف این جمعیت نمیشن به شیرعلی دستور دادن از اونجا بره اما شیرعلی نمیرفت قیامتی شده بود بنا کردن به زدن شیرعلی و همش میگفتند الرافضی الغالی من نمیدونستم چه کار کنم رفتم دست شورطهای که شیرعلی رو با باتوم میزد بگیرم که یه ضربه محکم به چشمم زد و دیگه هیچ جا رو ندیدم به خیالم کور شدم مردم تلاش میکردن شیرعلی رو نجات بدن که از هر طرف شورطهای بود به کمک شورطهها اومد با سر و صورت خونی روی زمین افتادم فقط صدای شیرعلی را میشنیدم که هنوز روضه میخواند: دنبال حیدر میدوید/ از سینهاش خون میچکید/ شکر خدا زینب ندید/شکر خدا زینب ندید.
پدر شوهرم به اینجایی که رسید حضار به گریه افتادند خودش هم دستمال سفیدی از جیبش درآورد و اشکش را پاک کرد و دوباره به حرفهایش ادامه داد پلیسها به جون مردم افتادن و همه متفرق شدن طرف العینی خودم شدم و غروب بقیع و جوونم که نمیدونستم کجاست هرچی گشتم و پرس و جو کردم نفهمیدم کجاست لفظشون رو هم نمیفهمیدم هم مسافریام رو هم گم کرده بودم مستاصل و خسته رفتم پشت دیوار بقیه نشستم به امید اینکه پیدا بشه هرچی نشستم نیومد اذان مغربم گفتن نماز خواندم و همان جا نشستم هول ولا داشتم نکنه بلایی سر جوونم آورده باشن همینطور هاج و واج نشسته بودم و خدا خدا میکردم اذان صبح شد هنوز خبری نبود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وپنج
رفتم جلو دیوار بقیع وایسادم و گفتم خانوم پسر من روضه شما رو میخوند تا آخرین لحظه میگفت زهرا جان اگه خدایی نکرده طوری بشه جواب مادر و زن و بچهاش رو چی بدم دوباره زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که بیهوش افتادم صبح شد ظهر شد خبری نشد بعضی هم مسافریا پیدام کردن و گفتن بیا بریم گفتم اون اگه زنده باشه میاد اگه نباشه هم میریم سفارت میگیم اینطور شده گفتم من سفارت مهارت حالیم نیست من جلو بقیع خانه حضرت زهرا پسرم رو بردن تا نیاد هم از اینجا تکون نمیخورم هرچه اصرار کردند که لااقل بیا برو غذای آبی چیزی بخور قبول نکردم نزدیک غروب شد بلند شدم دستم رو توی شبکههای پنجره قبرستون گره زدم و گفتم یا شفیعی محشر یا فاطمه زهرا یه دفعه دستی خورد روی کولم برگشتم دیدم شیرعلی بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم همین جور که گریه میکردم گفتم کجا رفتی کی نجاتت داد چی گفتن هیچ توضیحی نداد فقط گفت آقا صاحب الزمان گفتند در سختیها به ما متوسل بشین قصه گم شدن شیرعلی و نجاتش بین همه زائرا دهن به دهن چرخید و من خودم هم هنوز نمیدونم چی شد یکباره یکی از حضار با صدای رسا گفت نثار قدوم حضرت صاحب الزمان و تعجیل در فرج بلند صلوات بفرست مردم شام را هم خوردند و خانه خلوت شد تازه میتوانستم کمی با او حرف بزنم رفتم توی اتاق روسریم را برداشتم و شانهای به موهایم زدم خیلی خوشحال بودم هر لحظه خدا را شکر میکردم حاجی وضو گرفته آمد توی اتاق مرضیه دوید و دو زانویش را گرفت و با لحن کودکانهای گفت بابایی سوغاتی من رو بده حاجی لبخندی زد و بغلش کرد و گفت مگه تو میدونی سوغاتی چیه مرضیه گفت بله شیرعلی گفت چیه مرضیه گفت وقتی یه نفر میره پیش خدا برای بقیه عروسک میاره حاجی خندهای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وشش
حاجی خندهای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم فهیمه گفت آره حاجی گفت برای مامانی چی فهیمه گفت نه برای مامانی باید چادر بیاری حاجی گفت ماشالا اینا رو کی یادت داده فهیمه گفت خاله حاجیه
حاجی چند اسباب بازی و لباس در پاکتی گذاشته بود به مرضیه داد مرضیه با خوشحالی حاجی را بوسید و دوید و رفت در آن یکی اتاق حاجی نگاهی به من کرد و لبخندی زد نگاهش خیلی طولانی شد خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم اما هنوز سنگینی نگاهش را حس میکردم دنبال کلمهای بودم که سکوت رو بشکنم اما ذهنم یاری نمیکرد دلم میخواست بگویم تو رو خدا دیگه هیچ وقت جایی نرو شبانه روز برای من متوقف میشه وقتی صدا توی خونه نمیپیچه در خونه رو که میزنند تمایلی به باز کردن ندارم چون میدونم لبخند تو پشتش نیست وقتی صدای قدمو توی اتاقهای خونه به گوشم نمیرسه وقتی پای سفره نیستی وقتی صدای قرآن خوندنت توی خونه نمیپیچه وقتی دست محبت روی سر منو بچهها نمیکشی زندگی از رنگ و رو میافته اما افسوس که هیچ کدام از این حرفها را نمیتوانستم بزنم چشمم که به چشمهایش میافتاد اسم خودم را هم فراموش میکردم هر بار که تنها میشدم میگفتم وقتی آمد این را میگویم آن را میگویم اما وقتی میرسید خیلی که به خودم فشار میآوردم تازه میتوانستم بگویم چای میخوری؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وهفت
گفت چای دارین خانم ما با صدایش به خودم آمدم گفتم آره الان دویدم توی آشپزخانه و چایی و سینی استکانها را آوردم توی حال کنارش نشستم و گل سرم را برداشتم و موهایم را جمع کردم پشت سرم گفت چه خبر وقتی نبودم مشکلی نداشتین چه جوابی باید میدادم گفتم همین که شما نبودین مشکل ما بود که به لطف خدا رفع شد گفت بچهها اذیت نکردن گفتم نه مرضیه خیلی بهونه میگرفت که به قول سوغاتی و عروسک آرامش میکردم محمد آقا هم بچه آورد فهمیدی گفت آره خدا را شکر دیگه چه خبر گفتم گفتم خبرهای روزمره این زایید اون عروس شد اون رفت مسافرت کی اومد کی رفت اصل خبر پیش شماست که خدمت خانم فاطمه زهرا بودی استکان چای را جلوی دهانش برد یک قلب خورد دوباره نگاهی به من کرد و گفت انشالله خودت میری میبینی مدینه کجاست گفتم من بدون شما هیچ جا نمیرم حسینیم که کارش تموم شد آره البته خیلی کوچیکه مثل یه اتاق بزرگ ولی خب برای فعالیت برادرا جای خوبی مقرر شد داریوم داره جون میگیره اراذل و اوباش از یه طرف مشکلات دیگه از یه طرف ولی برادرا راه افتادن دیگه خدا را شکر مشکلی نیست این هفته خود آقا میاد حسینیه باید بریم همه رو جمع کنیم ببریم دوباره پرید وسط حرفهای سیاسی انقلابی به این حرفا که میرسید.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وهشت
صدایش بالا میرفت رنگش سرخ میشد تحلیل میکرد توضیح میداد عصبانی میشد خوشحال میشد اوج میگرفت گاه اشک میریخت گاه میخندید مرغ دلش به در و دیوار میزد میغرید میتازید میگفت و میگفت و میگفت و به یک نقطه که میرسید دوباره فرود میآمد دوباره مرا میدید خانه را میدید و میپوشید خودت چی خودت خوبی؟
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab