eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نغیمه اسلامو باعث شده بود راننده پژو به خودش اجازه بدهد آن حرف‌های رکیک را بگوید ما راستش دلم برای زن بدون روسری هم می‌سوخت ترسیده بود و با جیغ و هوار جواب آن مرز را می‌داد خفه شو عوضی و بعد خطاب به راننده پورشه که کنارش نشسته بود گفت رامک ببین این یابو سوار چی میگه رامک که مثلاً رگ غیرتش بیرون زده بود نگاه آزاردهنده‌اش را از ما برداشت و با صدای بلند ه راننده پژو گفت کثافت عوضی تو ناموس سرت نمی‌شه راننده پژو پوزخندی زد و گفت مگه این ناموس توئه اننده پورشه که انگار خون جلوی چشمانش را گرفته بود می‌خواست از ماشین پیاده شودولی زن دستانش را گرفته بود و نمی‌گذاشت راننده چشمچران پژو م از فرصت استفاده کرد و گفت عقده‌ای تازه به دوران رسیده اگه این ناموست بود که اینجوری زکش نمی‌کردی بیاریش خیابون گردی رامک که دیگر انگار داشت دیوانه می‌شد دستانش را از چنگال زن بیرون کشیده و با قفل فرمان از ماشین پیاده شد اما دیگر فایده نداشت قبل از اینکه یش را از ماشین بیرون بگذارد راننده پژو به سرعت گاز داد و رفت رامکم تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که قفل فرمان را تا جایی که می‌توانست به طرف پژو پرتاب کرد اما سرعت پژو خیلی بیشتر از قدرت پرتاب نیزه ی او بود همه داشتن نگاهشان می‌کردند م تمام وجود رامک را فرا گرفته بود و فقط هوار می‌زد و فحش می‌داد شاید هم حق داشت راننده پژو جلوی همه تنها با دو جمله بدجور تحقیرش کرده و رفته بود گ غیرتش پخش زمین شده بود و زیر لاستیک‌های پژو له شده بود و می‌خواست مردانگی و آبروی رفته‌اش را جمع کند ولی نمی‌توانست زن که به سختی بدنش را در ساپورت و بلوز تنگ جاداده بود و دو لبه ی مانتویش را به سختی در مشتش گرفته بود از ماشین پیاده شد و با التماس از رامک می خواست سوار ماشین شود تا بروند :(رامک تروخدا !!اگه کسی اینجا مارو ببینه ، بابام هم منو میکشه هم تورو..)) باباش می کشتشون؟ چرا؟ زیر لب گفتم :پس رامک خان هم خودش ناموس دزد هستند ! دختر مردن رو بدون اجازه خانواده اش ....! https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
گفت چای دارین خانم ما با صدایش به خودم آمدم گفتم آره الان دویدم توی آشپزخانه و چایی و سینی استکان‌ها را آوردم توی حال کنارش نشستم و گل سرم را برداشتم و موهایم را جمع کردم پشت سرم گفت چه خبر وقتی نبودم مشکلی نداشتین چه جوابی باید می‌دادم گفتم همین که شما نبودین مشکل ما بود که به لطف خدا رفع شد گفت بچه‌ها اذیت نکردن گفتم نه مرضیه خیلی بهونه می‌گرفت که به قول سوغاتی و عروسک آرامش می‌کردم محمد آقا هم بچه آورد فهمیدی گفت آره خدا را شکر دیگه چه خبر گفتم گفتم خبرهای روزمره این زایید اون عروس شد اون رفت مسافرت کی اومد کی رفت اصل خبر پیش شماست که خدمت خانم فاطمه زهرا بودی استکان چای را جلوی دهانش برد یک قلب خورد دوباره نگاهی به من کرد و گفت انشالله خودت میری می‌بینی مدینه کجاست گفتم من بدون شما هیچ جا نمیرم حسینیم که کارش تموم شد آره البته خیلی کوچیکه مثل یه اتاق بزرگ ولی خب برای فعالیت برادرا جای خوبی مقرر شد داریوم داره جون می‌گیره اراذل و اوباش از یه طرف مشکلات دیگه از یه طرف ولی برادرا راه افتادن دیگه خدا را شکر مشکلی نیست این هفته خود آقا میاد حسینیه باید بریم همه رو جمع کنیم ببریم دوباره پرید وسط حرف‌های سیاسی انقلابی به این حرفا که می‌رسید. 🌱https://eitaa.com/kafekatab