eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو رامک که نمی‌خواست آبرویش بیشتر از این برود،چشمانش را گرد کرد و فریاد زد: تو فقط برو بشین تو ماشین! به چهره مضطرب زن نگاه کردم.دوجویِ سیاه از دو طرف چشمانش جاری بود و گلوله‌های سیاهی که تا چند دقیقه پیش روی مژه‌هایش بود تا او را زیباتر جلوه دهد، زیر چشمانش ریخته و چهره‌اش را ترسناک کرده بود. دلم برایش سوخت. او همجنس من بود. زن بود. زنی جوان و شاید قدرتمند و با استعداد اما زنی که قربانی بود.نه فقط قربانی نگاه‌های هرزه و رفتارهای تحقیرآمیز آن مرد، بلکه قربانی اشتباه خودش هم و شاید قربانی نداشتن عزت نفسی که باعث شده بود همه هویتش را در سر و صورتش نقاشی کند. خودش با پای خودش به مذبح آمده بود. اما از قربانی شدن می‌ترسید.این ندانستن و نداشتن زن ها باعث می‌شود بیشتر دلم برایشان بسوزد.ندانستن قدرت و ارزش خودشان و نداشتن آرامش و امنیتِ زندگی‌شان. او داشت به مردی که احتمالا دوستش داشت و دوست داشت برای او باشد،التماس می‌کرد و مرد هنوز نتوانسته بود هویت باخته‌اش در انظار عمومی را باز یابد. یک مرد تقریباً مسن و جا افتاده کت و شلواری جلو آمد با ادبیات وزین و آرامی گفت: آقا خودتون رو کنترل کنید. این حرف‌ها در شأن شما نیست‌‌‌.‌‌‌ رامک که داشت با آن حرف‌های زشتش بیشتر خودش را در چشم همه تحقیر می‌کرد، سعی کرد به خودش کمی مسلط شود و گفت شأن و شئون واسه آدم نمی‌ذارن که! آخه من به این بی‌شرف‌ها چی بگم؟ یه سری نفهم که حق و حقوق و احترام به زن حالیشون نیست! حقوق زن؟! چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. به مریم و خانم افتخاری نگاه کردم. آنها هم خنده‌شان گرفته بود اما رامک از منبر پایین نمی‌آمد. داشت همان وسط در مورد توجه به آزادی و حقوق مدنی زنان کنفرانس می‌داد که مرد کت و شلواری او را تا دم در ماشینش مشایعت کرد که برود و بیشتر از این راهبندان نکند. زن در حالی که خطوط سیاه اشک روی گونه‌اش را پاک می‌کرد ،به طرف مرد کت و شلواری رفت و با تمام وجود تشکر کرد.مرد دستش را روی سینه‌اش گذاشت و سرش را پایین انداخت و گفت:خواهش می‌کنم. شما هم........ https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
صدایش بالا می‌رفت رنگش سرخ می‌شد تحلیل می‌کرد توضیح می‌داد عصبانی می‌شد خوشحال می‌شد اوج می‌گرفت گاه اشک می‌ریخت گاه می‌خندید مرغ دلش به در و دیوار می‌زد می‌غرید می‌تازید می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت و به یک نقطه که می‌رسید دوباره فرود می‌آمد دوباره مرا می‌دید خانه را می‌دید و می‌پوشید خودت چی خودت خوبی؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab